۳/۴
بالای سر مریض که صحبت میشد، همه امیدوارانه صحبت میکردن و از روند بهبود میگفتن؛ نمیدونستم راست میگن یا فقط میخوان روحیه بدن ولی ترجیح میدادم باورش کنم...
این طرز صحبت کردن برای ملاقاتیهای تخت بغلی هم بود و به شک من برای راستوحسینی بودن این حرفا اضافه میکرد.
چند دقیقهای که گذشت دیدم میکائیل _پسرخالم_ و امیرحسین _داماد خالم_ چپ و راست اون بزرگمرد وایستادن، جوری که صداشون نمیرسید یه چیزی گفتن و با اشاره امیرحسین ایشون رو نشوندن؛ سطلی کوچیک زیر دهنشون گرفتن و من طوری که نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته نگاه میکردم؛ گفتن میخوان از بالا تخلیه داشته باشن؛ ما هم رفتیم بیرون که راحت باشن.
مدام سعی میکردم خودمو جای اون بزرگمرد بذارم و سعی کنم واقعا قدر سلامتیم رو بدونم؛ الحق که «شکر» سختتر از «صبره».
بعد گفتن حالشون بهتره و بیاید ببینیدشون؛ حالِ من هم بهتر بود، کمکم احساس کردم یکی کلید انداخته زیر قفلِ زبونم و انگار راحتتر میتونستم صحبت کنم. ولی یکم دیر شد؛ پرستار که خانمی حدودا چهل ساله و مثلا حرفهای _به معنای جدی_ بود، اومد و گفت که وقت ملاقات تموم شده و دور مریض رو خلوت کنین؛ از آخرین لحظهها برای بیان درخواست قلبیم استفاده کردم؛ میدونستم خدا بهشون طور دیگهای نگاه میکنه؛ بهشون گفتم که شب قبل حرمِ آقا به یادشون بودم و ازشون خواستم برام خیلی دعا کنن...
مادرم هم یه جمله گفتن؛ به اون بزرگمرد گفتن خواهرم _۸ سالشه_ براشون حمد شفا میخونده؛
همین کافی بود امضای مهر و محبت و عشق و علاقه این بزرگمرد زیر چشاش برق بزنه. با دستاشون سعی میکردن چیزی که همه فهمیده بودیم رو بپوشونن و اشکشون رو پاک کنن. شاید اگه دوباره پرستار حرفهای ما نمیومد تذکر بده فضا خیلی احساسیتر میشد.