#قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
میگفت ربطی نداره. جمله شهید آوینی را میخواند:شهادت لباس تک سایزه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد. هر وقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی پرواز میکنی،مطمعن باش.
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد،همه چیو بسپار دست خدا.پدر مادر خیر بچشون رو میخوان.خدا که بنده هاشو از پدر مادر بیشتر دوست داره.حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمیفهمیدند، با خودشان حرف میزدند،گریه میکردند.انقدر دستانم میلرزید که نمیتوانستم امیر حسین را بغل کنم،مدام میگفتم خدایا خودت درست کن،اگه تو بخوای بایه اشاره کارا درست میشن.نگران خونریزی محمد حسین بودم.حالت تهوع عجیبی داشتم ،هی عق میزدم،نمیدانم از استرس بود یا چیز دیگری.حاج آقا دلداری ام میداد و میگفت گفتن زخمش سطحیه،باهواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالا باهم برسیم بیمارستان.باورم شده بود،سرم را به شیشه تکیه دادم.صورتم گر گرفته بود.میخواستم شیشه را بدهم پایین دستانم یاری ام نمیکرد.چشمانم را بستم.یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین:از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین،دست و پا میزد حسین زینب صدا میزد حسین.
بغضم ترکید گفتم خدا این چه روضه ای بود اومد توی ذهنم.بی هوا یاد مادرم افتادم،یاد رفتارش در این گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
❌کپی و نشر ممنوع❌