✍هیچ کس نمی توانست آرام باشد. نمی دانستیم امام زمان ارواحنافداه چه کسانی را انتخاب کرده. آیا ما شهید خواهیم شد؟ عجیب احساس سبکی و احساس شادی می کردیم از اینکه امام ما را پذیرفته، از اینکه امام ما را سرباز خودش حساب کرده. شهید «حمید کل حسین» یکی از آنها بود. تنها فرزند خانواده بود که خداوند در سن پیری به پدر و مادرش عنایت کرد. من از مادر شهید شنیدم. می گفت روز عاشورایی بود و در نازی آباد تعزیه اجرا می کردند. می گفت من رفتم تعزیه و گفتم: «خدایا می شود میان این همه بچه، بچه ای هم به من عطاکنی! من هم به عشق شما بچه را فدایی حسین کنم. آن روز با خدا عهد کردم و خداوند بعد از آن به من بچه داد. من پنجاه ساله بودم و شوهرم هفتادساله! ما اصلا بچه دار نمی شدیم ولی خداوند به ما بچه داد. تا اینکه این شهید والامقام قبل از شهادتش به مادرش گفت: «آیا می خواهی من در این دنیا دستت را بگیرم یا در آخرت؟» مادرش فرمود: «آخرت! بار آخری هم که رفت شهید شد.» یکی دیگر از شهدای لیست را یادم هست. اسمش جابر بود. فکر می کنم هفده ساله بود. هنوز محاسنش نروییده بود. با هادی سر مزارش رفتم. یادم هست که ایشان اصلا به مرخصی نمی رفت. گفتم: «شما چرا به مرخصی نمی روی؟ پدرت، مادرت منتظر هستند.»
ایشان گفت: «از تهران که آمدم بیرون با تهران
خداحافظی کردم! تا روزی که شهید نشوم برنمی گردم.» من به او گفتم شهادت که دست خداست ما ادای وظیفه می کنیم. خدا خواست شهید می شویم نخواست باید برگردیم. اما همین جابر در مرحله ی سوم پای قله ی کانی مانگا شهید شد. البته من خودم یادم است که قبل از اینکه وارد عملیات شویم همیشه با خدا شرط می گذاشتم! می گفتم یا زنده برگردیم یا شهید، نه اسارت دوست دارم نه دوست دارم مجروح شوم. اما روز آخر ۱۲ آبان، موقع نماز ظهر و عصر بود.
بعد از نماز آخری که خواندیم این جمله ی مولا را گفتم: «الهی رضا برضائک، تسليم لأمرک.» آنجا بود که ما به خدا گفتیم خدایا ما راضی هستیم، هر چه تو گفتی ما همانیم، که فردای آن روز مجروح شدم و پایم قطع شد.
مؤسسه مهدوی مُحکمات:👇
🆔
@mohkamat313