از لحاظ اخلاقي تفاهم زيادي داشتيم. هميشه به من احترام ميگذاشت و نظر نهايي را از من ميخواست. فقط گاهي به خواستههاي سنا زياد توجه ميكرد كه مخالفت ميكردم. چون ميخواستم دخترم قوي و محكم بزرگ شود. سجاد هميشه با خانواده بود. اولين فرصت را پيدا ميكرد ميآمد و بيرون ميرفتيم. زيارت مزار شهداي گمنام زياد ميرفتيم. همیشه در صحبتهایش میگفت: خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب میشود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.