آخرین دیدار سنا و مادرش
خيلي نگران بودم پيكرش دست دشمن بماند. قسمش دادم كه پيكرش برگردد. آنروز براي رفتن به معراج بيتاب بودم، اما ته دلم حس خوبي داشتم. وقتي نگاهش كردم آرامشي بر تمام بيقراريهايم بود. آنقدر نوراني شده بود كه دلم نميآمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزي كه از كربلا آورده بود را روي پيكرش انداخت. اعضاي صورتش با پنبه پر شده بود به همين خاطر براي اينكه سنا در ذهنش تصوير خوبي داشته باشد صورتش را از گلهاي قرمزی كه خريده بودم پركردم. وقتي صورتش پر از گلهاي قرمز شده بود انگار او را در بهشت ميديديم.