یک روز داخل لشکر بودم که چشمم به محسن افتاد. لباس پاسداری به تن داشت ودرجه هم زده بود اما این محسن باآن محسنی که من میشناختم خیلی فرق میکرد. موهایش رایک ورزده بودوریش گذاشته بود. رفتم سلام کردم. همدیگر رابغل کردیم. به اوگفتم:«خیلی عوض شدی!» گفت:«آدم باید آدم باشه.» وقتی میخاستیم ازهم جداشویم.، زدم روی شانه اش وگفتم:«زودتر این ستاره هارو زیادکن وسرهنگ شو.» گفت:«این ستاره هابه درد نمیخوره،میاد ومی ره آدم باید ستاره هاش روبرای خدازیاد کنه.» 'ناصحی