#پیامشما :
سیزده بدر بود.رفته بودیم روستای پدر بزرگ خانمش . تعدادمان زیاد بود.توی زمین پدر بزرگ خانمش جای همه نبود. رفتیم ویک حصیر انداختیم توی زمین بغلی که روی آن بنشینم. محسن گفت:« این زمین مال کیه ؟»گفتیم :«چه می دونیم.مال یکی هست دیگه.» محسن گفت: «من نمیام تو این زمین. حق الناسه. شاید صاحبش راضی نباشه.» از حرفش خنده مان گرفت. گفتیم: «حق الناس دیگه چیه؟» رفتیم و نشستیم توی آن زمین. هر کاری کردیم که محسن بیاید،نیامد. گفتیم:« بابا مگه قراره زمین رو بخوری؟نیم ساعت میای می شینی،بعدش می ریم فایده ای نداشت. نیامد که نیامد.
#خاطره_شهید_حججی
ممنونم از شما بزرگوار که از خاطرات شهید برامون ارسال کردید