محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#پیام‌شما سلام علیکم ببخشید در یکی از کانالها دیدم،مسابقه ی نامه به خانواده ی شهدا گذاشتند،اگر در
🌱 سلام علیکم ببخشید این متن نامه ای به خانواده شهداست که خودم نوشتم گفتم شاید مفید واقع شود به نام خدایی که زیباترین تصویری بود که زینب «س»،در پاره پیکر برادر می دید. یا صاحب الزّمان السلام علی الحسین و علیٰ علیّ بن الحسین و علیٰ اَولادِ الحسین و علیٰ اصحاب الحسین سلام بر زینب هایی که خود را همراه زینب«س»،اسیر کاروان مسیر کربلا تا شام می‌بینند ،بی آنکه به اسارت رفته باشند. سلام بر لیلاها و ام البنین هایی که اشک خود را در کاسه ی آب پشت پای پسر،پنهان کردند. سلام بر دستان روی خاک افتاده،پاهای جامانده و صورت بابا رجب ها!سلام بر عباس! سلام بر سجادهایی که دستانشان طعم بسته بودن با زنجیر نچشیده اند ،اما طعم تب در خیمه را خوب میدانند. سلام بر رقیه های کوچکی که خوب میدانند وقتی دخترکی با شیرین زبانی آغوش گرم پدر را خواهان است،او باید از مادر،عکس پدر را بخواهد و رو به آن بگوید:بوسه بر عکست زنم... سلام بر حسین هایی که علی اکبر دادند اما علی اصغر تحویل گرفتند... سلام بر زبانهای «بِأَیّ ذَنبٍ قُتِلَت»گویان! سلام بر شهدا خانواده ی عزیز شهدا!عزیزان شهیدتان ،عزیزان ما هستند! بعد شهادت تک تک عزیزانتان،ما هم خانواده ی شهید شده ایم. شنیدم مادر شهید حدادیان! محمدحسین را غریب گیر آوردن! صورتش...دیگر اصلا شبیه محمدحسین نبود... اصلأ از اول قرار بود که محمدحسین بماند تا بماند برای همیشه. میخواهم جلوه ای از صفت خدا بشوم همچون محمدهادی!مادر شهید امینی!تا که آقا هادی از ما قبول کنند،قدری! آخرش پای دهه هشتادی ها هم به میدان شهادت باز شد،دست کم نگیرند ما را!راه شهید محمد اسلامی مان ادامه دارد. چند کلامی صحبتی دارم.میخواهم نشانتان دهم تا من را هم عضو کوچک خانواده تان بدانید... تاشنیدم زینب،بعد آخرین نماز سال ۱۳۶۰،به خانه برنگشته،نگران شدم.پا به پای شما در «راز درخت کاج»دویدم،اما انگار میترا،نه ببخشید خواهرم دوست داشت بخاطر حضرت زینب «س»،زینب صدایش کنند،اما انگار زینب،به راه خیلی دوری رفته بود مطمئناً اگر منافقان به شهادت رساندن خواهر ۱۴ ساله ام را به گردن نمی‌گرفتند همه جا را به دنبالش می گشتم... پا به پای سیده زینب باردار،دنبال ناهید ۱۶ ساله مان گشتم.تا رسیدم به جایی که ناخن‌هایش را کشیدند و موهای سرش را تراشیدند و در روستا او را چرخاندند.تا صفحات آخر کتاب هم رفتم به امید آنکه یوسف گمگشته مان را ببینم،اما...دیر رسیدیم خیلی دیر...دیشبش بود که کومله بعد ۱۱ ماه،ناهید اسیرمان را زنده به گور کرد... همیشه فکر میکردم پدران شهدا از مادرانشان صبور ترند اما وقتی شنیدم پدر شهیدی در پاسخ به پرسشگر گفتند:«قرار شد از من زیاد سوال نپرسید!»تازه،به عمق دلتنگی دلشان رسیدم و برای صدای برخورد انگشتر بر اثر لرزش دستانشان به قاب عکس در دست، اشک باریدم. با تمام همسران جانبازان شیمیایی که نفس همسرشان به شماره می افتاد نفسم به شماره می افتاد. منم مثل شما مادر شهید بلباسی،خیلی منتظر علی اکبرتان بودم،اما دیدم چگونه علی اصغر به بغل بودید،حتما یاد لالایی های آن زمان افتادید.وقتی خواندم آنقدر فعالیت داشت که نشسته خوابش میبرد ،او را شناختم... شنیدم که میگویند خانواده ی شهدا به هر جای خانه که نگاه میکنند،یاد عزیزشان می افتند. پس من هم جزء خانواده تان هستم،باور نمیکنید؟حق دارید عزیزی نداده ام اما... من هم... ارثیه ی مادری را عاشقم که پشت در چادرش سوخت اما از سرش نیفتاد.من هم با دیدن چادر،به یاد زینب کمایی می افتم که او را منافقان با گره زدن چادرش به دور گردنش به شهادت رساندند. من هم... بعد نماز اول وقتی که از شهدا به ارث برده ام،به انگشتانم نگاه میکنم و به یاد شهید حمید سیاهکالی مرادی با انگشتانم تسبیح حضرت زهرا«س»را میگویم. وقتی میخواهم به فضای مجازی بروم حتما به یاد شهید مسلم خیزآب وضو میگیرم. اگر فردی را بین در ماشین و دیوار ببینم با اینکه چیز خیلی ساده ایست، یاد جوان ۲۳ ساله مان که بین در ماشین و دیوار در سوریه،شد« شهید عباس دانشگر» می افتم. دیگر هواپیما من را یاد سفر و هزینه ی بالا نمی اندازد،فقط یاد شهدای روزعرفه و می افتم وحاج احمد!شهید کاظمی دیگر از پسر ۱۲،۱۳ساله انتظار بازیگوشی ندارم و منتظرم رابطه ی خوبش را با خدا ببینم،چون ما از نسل قاسم بن الحسن «ع»،قاسمهایی دادیم که دست در شناسنامه ی خود می‌بردند. نام ماهواره را از گوشه و کنار اگر بشنوم،یاد برادران اسیری می افتم که بعثی ها وادار به دیدن فیلم های...میکردندشان و وقتی آنها امتناع میکردند و پلکهای خود را می بستند،بعثی ها به جان چشمهایشان می افتادند و می‌زدند و می‌زدند... وقتی تکه کاغذی را میبینم که شاید قبلا دور ریخته میشد،الان من را یاد شهید علی هاشمی می اندازد که برای نوشتن چیز مهمی و دادن آن به کسی،از تکه پاکت سیگار افتاده روی زمین،استفاده کرد. کتابهای مدرسه هم ،من را یاد شهیده راضیه کشاورز ۱۶ ساله می اندازد