حسین سرت را به سینه‌اش می‌فشارد و در گوشت زمزمه می‌کند «صبور باش عزیزدلم!» چه آرامشی دارد سینه برادر. چه اطمینانی جاری می‌کند. انگار در آیینه سینه‌اش می‌بینی که از ازل، خدا برای تو تنهایی را رقم زده است تا تماماً به او تعلق پیدا کنی، تا دست از همه بشویی، تا یکه‌شناسِ او بشوی. همه تکیه‌گاه‌های تو باید فرو بریزد، همه پیوندهای تو باید بریده شود، همه تعلقات تو باید گشوده شود؛ تا فقط به او تکیه کنی، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنی و این دل بی نظیرت را فقط جایگاه او کنی. تا عهدی را که با همه کودکی‌ات بسته‌ای، با همه بزرگی‌ات پایش بایستی: پدر گفت «بگو یک!» و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می آموخت. کودکانه و شیرین گفتی «یک!» و پدر گفت: «بگو دو!» نگفتی. پدر تکرار کرد: «بگو دو دخترم.» نگفتی. و در پی سومین بار، چشم‌های معصومت را به پدر دوختی و گفتی «بابا، زبانی که به یک گشوده شد، چگونه می‌تواند با دو دمسازی کند؟!» بناست تو بمانی و همان یک؛ همان یک جاودانه و ماندگار... 📚 آفتاب در حجاب ✍🏻 ‌ سیّدمهدی شجاعی ‌ ‌ ‌عیدتون مبارک!