🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾
#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_چهار
#شهید_حمید_سیاهکالی
خیلی تعجب کردم. تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو این جا بمون ، من یک کم زیر تابوت این بنده خدارو بگیرم. حق همسایگی به گردن ما دارد. زود بر میگردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امام زاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست.
ساعت 11شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. ان موقع، اطراف امام زاده غذا خوری نبود.
به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیر وقت ، هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبیده سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی مارا برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: اینجا بشین چادرت خاکی نشه.
تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند، پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد. خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را هامی کرد. از بس خندیدم، متوجه نشدم غذا را چطور خوردم. حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من و بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم این احساس برایم گنگ و ناآشنا و در عین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می گفت: « حرف بزن خانوم! چرا اینقدر ساکتی؟»، ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم. خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد. از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیادی داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودم، حمید دوباره پرسید: « چرا حرف نمیزنی؟. وقتی داشتم عسل میزاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمیزنی؟!» تا این حرف را زد، با خنده گفتم: « همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!» ساعت یک بود که به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگورها را گرفت و رفت. قرار بود اول صبح ماموریت برود؛ آن هم نه یک روز و نه دو روز، چند ماه! من نرفته دل تنگ حمید شده بودم. روز اول محرمی ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره انگیز.