سـلـام:((
رمـانی ڪـہ یـہ دخـتر از افـکـار بـزرگـش نوشته:))
اگه اهـل دل هـستــے بیا:
دنـیـای مـذهـبی و عاشقانه♡
بخشی از رمان؛
تمام دنیا دور سرم میچرخید
ارغوان دستمو گرفت
اروم داشتم از خیابون رد میشدم ڪـہ ناگـهان دیگه هیچی نفهمیدم.........😶
◇◇◇
با صدای دانیال تازه متوجه شدم کجام و چه اتفاقی افتاده🤯
◇◇◇
مامان من قصد ازدواج ندارم😞
◇◇◇
تپش قلبم بالاست
قلبم داره از جا کنده میشه
خدااایا کمکم کن:))
◇◇◇
با خوندن زیارت عاشورا خودم رو اروم کردم که با صدای زنگ گوشیم باز به خودم اومدم
وااااای نه!
نهههههه
مجیده😡💔
استاد: خانم مهرادی شما باید پروژه جدیدتون رو همراه با اقای امیری به پایان برسونید؛
واااای نههه
◇◇◇
صدایی از پشت سر نطرمو جلب کرد
با کنجکاوی برگشتم
باز چیزی که دیدم.....😣🤯🤯🤯
بزن رو پیوستن
رمان سنجاقه🖇❤️🩹
گـمـشـده ای در رویـا ٨ـﮩـ۸ـﮩ
༻✿حـدیـث عـشـق✿༻
دنیای مذهبی اما عاشقانه:))
https://eitaa.com/dahyhshtodyvnady0313
♬:))