حکایات و تشرّفات - شماره 3}
شیخ بزرگ، آقا عبدالصمد زنجانی گفت: یک وقت هشتاد تومان -تقریباً- بدهکار شدم و از ادای آن عاجز بودم و مشغول بعضی ختم ها و ریاضت های شرعی و توسلات شدم تا اینکه شبی امام زمان را در خواب دیدم و ایشان فرمودند: " ساعتت را به من نشان بده ". ساعتم را بدست ایشان دادم. ساعت را گرفتند و دوباره برگرداندند.
از خواب بیدار شدم و ناراحت از اینکه امام فقط به ساعتم نظر کردند و از بی قابلیتی ام ناراحت بودم که هیچ فیضی از ایشان نبردم. صبح به مجلس یکی از رفقا رفتم و پس از مدتی، آمدم ببینم ساعت چند است که یکی از حضار گفت ساعت طلا را از کجا پیدا کردی؟ گفتم: چی؟ ساعتم برنجی است و از فلانی خریدم.
ساعت فروش را احضار کردیم و گفت: من ساعت برنجی فروختم و هیچ شکی در آن نیست و از فلانی خریدم. تعجب و تحیّرم بیشتر شد، ناگاه یاد خواب شب قبل افتادم و برای حضّار تعریف کردم و همه فهمیدند این موضوع از اثرات کیمیایی دست امام زمان بوده که برنج زرد، طلا شده بود. یکی از اهل مجلس گفت بدهی شما چقدر است؟ گفتم 70 یا 80 تومن. گفت: من بدهی شما را ادا میکنم، شما هم این ساعت را به من هدیه کنید.
[برکات حضرت ولیعصر 375]