هدایت شده از مهدی کرار
من حتى تولد خودم و ناز و نوازشهاى پيامبر را به خاطر دارم. پيامبر مشتاق و بى تاب به خانه آمد تا اولين فرزند تو را ببيند، وقتى مرا در آغوشش گذاشتند، اول گره در ابروانش افتاد: - مگر نگفتم كودك را در جامه ى زرد نبايد پيچيد؟ پيامبر به كرات فرموده بود و آن خادمه اشتباه كرده بود، مرا با جامه اى سپيد پوشاندند و به آغوش پيامبر سپردند.