#پارت۱۴۵
#زهرا_بانو_صد_چهل_پنج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هزار فکر کردم...از خودم عصبانی و ناراحت بودم...من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم.چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم. چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد. چه آسان دلم را باخته بودم.دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویران کده میدیدم .با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد.- زهرابانو برویم دیر شد؟جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس می کنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید می کرد. بد دلم را باخته بودم.به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم.سرد و بی روح گفتم: برویم...بدون هیچ حرفی دنبالم آمد هیچ توضیحی نمیداد!شاید من دنبال توجیح شدن بودم.ولی اون تلاشی نمی کرد و این بیشتر من را حرص می داد.تنها حرفی زد این بود - به طرف مسجد النبی برویم.بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودندکه لباس و پارچه و غیره می فروختند.
فروشنده ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور می شدند.در راه سعی می کردم با فاصله از آقاسید حرکت کنم.نمی دانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍
#نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۴۶
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هرچه به من نزدیکتر میشد من فاصله می گرفتم داشت عصبانی میشد.این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم.در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد. به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید.عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت:- چرا از کنارم عقب میروی؟مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟مردهای عرب را نمیبینی؟حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت از یک طرف ترسیده بودم از یک طرف دلم گرفته بوداز یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کردپلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت:- گریه نکن...جوابم را بدهید... اشک هایم امان نمی دادند فقط گفتم:- دستم را ول می کنید؟حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است.دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه می کرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم - ببخشید...غلط کردم...من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍
#نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ