هدایت شده از مشفقون
جوانی است دیگر... مثلا خواستم اطلاعاتی بازی در بیاورم.../ به مناسبت روز پزشک 🔸 سال های اول درگیری ها در سوریه، برای تبلیغ رفته بودم دمشق... 🔸 مجلس عزایی در حرم حضرت رقیه(س) برقرار بود... بعد از مراسم، امکان بازگشت ما به زینبیه نبود... 🔸 قرار شد شب را در حرم بخوابیم... هوا خیلی سرد بود، غیر از قسمت اطراف ضریح حضرت(س) که بخاری روشن بود و‌ گرم بود، بقیه حرم سرد بود... 🔸 هر از گاهی(تقریبا هر چند دقیقه یک بار!) صدای انفجار هم می آمد... (بعد ها فهمیدم ظاهرا توپخانه خودی بوده است) 🔸 کلا پنج نفر طلبه بودیم... 🔸 وقتی قرار شد شب را حرم بمانیم، به ما گفتند امشب یک نفر دیگری هم هست که خودش آمده سوریه و او را نمی شناسیم، بهش نزدیک نشوید و مراقب باشید... 🔸 اولین سفرم به سوریه بود و ترس و اینا هم داشتم و دائما هم به ما می گفتند مراقب باشید که برای سر ایرانی مخصوصا از نوع آخوندش جایزه گذاشتن و ...😊 🔸 دوستان تصمیم‌ گرفتند در همان قسمت اطراف ضریح استراحت کنند... 🔸 راستش بنده از یک طرف حیا می کردم که با دوستان در اطراف ضریح استراحت کنم و بخوابم؛ از طرف دیگر اگر می خواستم بروم در شبستان حرم استراحت کنم هم خیلی سرد بود و پتو نداشتم و هم آن آقای ناشناسی که نباید نزدیکش می شدیم آنجا بود...☺️ 🔸 بالأخره بعد از زیارت، تصمیم گرفتم بروم یک گوشه شبستان بخوابم... 🔸 از کنار آن آقای ناشناس رد شدم... بنده خدا هم پتو داشت و هم یک بخاری برقی کوچک!! (نمیدانم از کجا) 🔸 سلام و علیکی کردیم، خیلی گرم‌ گرفت و می خواست با من حرف بزند... چاره ای نبود، به هر حال لباس پیغمبر(ص) تنم بود، چند دقیقه ای کنارش نشستم البته با اضطراب... از بس استرس داشتم خیلی حرف هایش و حتی چهره اش یادم نمانده... 🔸 سعی می کردم جواب سؤالاتش را سر بسته بدهم، مثلا خواستم اطلاعاتی بازی در بیارم و بپیچونمش 😂 🔸 گفت من پزشکم، دیگه نمی توانستم تحمل کنم، خانه ام را به عنوان مهریه به نام همسرم کردم و رفتم لبنان و از طریق لبنان آمدم اینجا و ... می گفت اینجا به من نیاز هست. 🔸 بعد هم خیلی اصرار کرد که «بیا همین جا کنار بخاری بخواب، اگر پایت را سمت بخاری بگذاری تمام بدنت گرم میشه، و الا سرما می خوری ها...» 🔸 نمی دانم از چه چیزی می ترسیدم؟ جوانی است دیگر... شاید می ترسیدم بخواهد مرا بکشد🤦‍♂ 🔸 به هر حال قبول نکردم و به نظرم ایشان هم احساس کرد که مضطربم و تا آنجایی که‌ توانستم ازش دور شدم و یک جوری خودم را لای عبا و قبا پیچوندم و با اینکه خیلی سردم بود ولی از شدت خستگی خوابم برد... [شما بخوانید غش کردم] 🔸 شاید یکی دو ساعت بعد بود که با اینکه‌ خواب بودم، یک‌ لحظه احساس کردم انگار کسی چیزی روی من انداخت... 🔸 برای نماز که بیدار شدم، دیدم پتوی آن آقای دکتر پیش من بود ولی خبری از خودش نبود... 🔸 خیلی خجالت کشیدم... من در مورد ایشان چه فکر می کردم و ایشان چه کرد... 🔸 بعدا (همان روز یا فردایش) در موردش پرسیدم و گفتند جواب استعلامش آمد و مشکلی نداشت... 🔸 هنوز هم که هنوز است، خاطره این جریان و اینکه نسبت به آن آقای دکتر شجاع، متدین و‌ دلسوز، بدبین بودم، اذیتم می کند... و البته به حالش غبطه هم می خورم... ✅ نمی شناسمش... نمی دانم کجاست... اصلا نمی دانم شهید شده است یا نه، ولی از خداوند می خواهم بهترین ها را برای ایشان و همه پزشکان متعهد که قلبشان سرشار از عشق به آل الله هست، رقم بزند... روزشان مبارک پ.ن: راستی بعدش یک سرمای سفت و سختی هم خوردم! نتیجه اینکه به حرف پزشک‌ متعهد و‌ مؤمن باید گوش بدهیم.☺️ یاعلی🌹 محمد صالح مشفقی پور 💎 @Moshfeghoun 💐