امروز(۵اسفند۱۴۰۱) بعد از مدت ها در خیابان پیروزی تهران، قدم‌ زدم... از میدان شهدا تا نزدیک‌ چهار راه کوکاکولا 🔸 من بزرگ شده ی اون منطقه ام... تا قبل از طلبه شدنم اونجا بودم... 🔸 اما بعد از ملبس شدنم، کمتر شده بود مثل قدیما اونجا قدم‌ بزنم... 🔸 راستش این دفعه هم میدان شهدا قرار بود بیان دنبالم اما نیامدند... من هم شروع کردم به قدم‌ زدن... 🔸 متأسفانه ابزار تبلیغی زیادی همراهم نبود، غیر از عمامه که‌ مؤثرترین ابزار است😊، یک عدد شکلات هم داشتم... 🔸 احترام و لطف از جانب مردم که مثل سابق بود و عجیب این بود که حتی یک متلک هم نشنیدم... 😳 🔸 به نظرم حدود بیست سال قبل بود که همراه مرحوم پدرم در همان اطراف، پیاده می رفتیم که دو‌ سه تا دختر کم‌ حجاب، پدرم را «مارمولک» خطاب کردند، خندیدند و‌ رفتند... 🔸 ناراحت شدم اما پدرم نه... قرص و محکم و انگار نه انگار، به حرکتش ادامه داد... کاری که درسی برای این روزگار من بود... 🔸 بگذاریم و بگذریم... متأسفانه بیشتر از هفت کشف حجاب در مسیر خودم دیدم...😔 🔸 اولین کشف حجابی که دیدم یک دختر نوجوان بود... تک شکلاتم رو‌ تعارفش کردم و‌ گفتم «عیدتون مبارک...» با تردید و‌ اکراه، دستش رو از جیب لباسش در آورد و شکلات رو‌ گرفت. بلا فاصله گفتم «روسریتون هم افتاده...» و عبور کردم. 🔸 فقط می گفتم و‌ عبور می کردم... ✅ آنچه که بیشتر از خود‌ِ کشف حجاب، آزارم می داد، بی تفاوتی و‌ سکوت عجیب و‌ دردناک مردم بود... این ها ناموس های ما هستند...😔 🔸 مسؤولین که گویا بی تفاوتند... شما چه طور؟ آیا شما هم بی تفاوتید!؟ محمد صالح مشفقی پور 💎 @Moshfeghoun 💐