#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی
⏪ قسمت هفدهم
#خاطرات_شهید
راوی برادر شهید سید کاظم صادقی
صندلی را آرام کشیدم جلو و خودم را رویش ول کردم.
سر باند پیچی شده اکبر نمی گذاشت چشم هایم را ببندم و خستگی راه را از تن در کنم.
آرام روی تخت خوابیده بود و قفسه سینه اش بالا و پایین می شد.
دکتر گفته بود خطر از بیخ گوشش رد شده.
چشم هایم سنگین شده بود که صدای اکبر را شنیدم :« دستم را ول کن!» چرتم پاره شد.
نگاه کردم به دستم . روی لبه تخت بود.
گفتم:« داداش دستت را نگرفتم .» دوباره آه و ناله ای کرد و گفت :« میگم دستم رو ول کن !»
ماتم برده بود. منظورش را نمی فهمیدم .
فکر کردم نکند هذیان می گوید.
دستم را بلند کردم و ناخودآگاه گذاشتم روی دستش .
محکم گرفتمش تا بشیند.
بعد پاهایش را یکی یکی از تخت آویزان کرد ، گرم بود و عرق کرده . سفت گرفتمش تا بتواند راه برود . سمت در اتاق رفت و گفت :«ببندش.» دیگر داشتم شاخ در می آوردم در که بسته بود .
همین طور نگاهش کردم . دوباره با آه و ناله گفت :«ببندش دیگه.»
دستم رفت طرف در و بازش کردم .
از اتاق رفت بیرون و من هم به دنبالش . تازه فهمیدم چه خبر شده.
زدم زیر خنده . از شدت موج انفجار، قاطی کرده بود و همه چیز را برعکس می گفت.
با شیطنت گفتم :« درو باز کنم دیگه؟» و آرام بستمش .
پتوی پایین تخت را برداشتم و پهن کردم کف اتاق. نگاه کردم به عقربه های شب نمای ساعت مچی ام. از یک نصفه شب رد شده بود.
کمرم را گذاشتم روی زمین .
خستگی راه مانده بود توی تنم .
از پادگان قم آمده بودم اینجا و فردا هم باید خودم را معرفی می کردم پادگان اهواز.
پلک هایم روی هم بود و صدای اکبر توی گوشم . نمی فهمیدم خوابم یا بیدار . آخ می گفت و ناله می کرد ، وسطش هم یک حرف هایی می زد . صدایش ضعیف بود .
دستم را گرفتم به لبه تخت و بلند شدم .
گوشم را بردم نزدیک دهانش ، می گفت:«پام...یکی به دادم برسه .»
تا صبح پا هایش را می مالیدم بلکه پلک هایش برود روی هم و کمی آرام بگیرد.
خستگی خودم یادم رفته بود.
#شهید_سید_اکبر_صادقی
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
@Mostanade_Eshq