‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸آقا ما شمارو نداشتیم چی میکردیم! 🌸وقتی پشت جبهه بودی دیگه از طنازی های عاشقانه و بی بدیل خبری نبود که نبود. بیشتر کارها روال اداری و تکرار مکررات بود تا خدمت رسانی به جبهه ، شاید گاهی اوقات آنقدرامنیت بود که اصلا آدم یادش می رفت که جنگه! 🍃روزانه کارها طبق سیستم اداری که پیش بینی شده بود و درچرخش بود انجام می شد. همکاری داشتیم که قد بسیار کوتاهی داشت رانندگی میکرد و راننده ماهری هم بود. 🍃یه چندتا اشکال کوچولو هم داشت.اولیش این بود که گواهینامه نداشت. نمیدونم چطور ماشین تحویلش شده بود. 🍃اشکال بعدی این بود که تند میرفت اونم از نوع بدجوریش. 🍃اشکال بعدی این بود که شرح ماوقع رو با آب و تاب فراوانی تعریف میکرد. 🍃اشکال بعدی هم این بود که چون قد کوتاهی داشت پا به قسمت پدالها خوب نمی رسید. 🍃حالا خود دانید که این مطالب را چطوری باور و هضم فرمایید😁 🍃تشویق کرده بودند تا گواهینامه بگیرد.در آن زمان ، آئین نامه رانندگی دو بخش تشریحی و علائم که بایستی می نوشتی آنهم مو به مو، دوستمان اولین بار آئین نامه را قبول شد اما چند دفعه شهر رو رد شد. 🍃آن زمان اگر رد می شدی نزدیک ترین زمان امتحان ۳ تا ۶ ماه فاصله بودتا از مرکز استان افسری بیاید و آزمون بگیرند. تازه بعضی وقتها میگفتند قبولی؛ اما یک ماه بعد برای دریافت گواهی نامه رجوع کن... 🍃آخرین بار سفارش کردیم با لباس نظامی برو شاید گشایشی حاصل شد. لباس بالا تنه رو برداشت و درست وقتی می خواست داخل ماشین برای آزمون بنشیند؛ پوشید... 🍃افسر که شوکه شده بود با همکار نظامی خود سر رفاقت گذاشت... به او گفت: آینه و صندلی رو تنظیم کن حرکت کن... ! 🍃 دوست عزیزمان خودش می گفت ؛ خیلی خوب حرکت کردم ، افسراحسن هم گفت : اما وقتی به میدان شهر رسیدم گفت عالیه دور بزن برگرد به خیابان قبلی تا پارک بگیرم... 🍃رفتم به موازات ماشین ایستادم ، افسر هم گفت پارک کن ! داشت از آینه پشت رو نگاه می کرد که پایم از کلاج سر خورد و تا آمدم بگیرم زدم روی ترمز و بعد گاز و بعد ترمز ... 🍃جناب سروان هم با کله داخل شیشه جلو و کلاهش از جلوی داشبورد افتاد و پایش رفت روی کلاهش و سر درد... 🍃با دستپاچگی گفتم؛ جناب سروان ببخشید نفهمیدم ،معذرت میخوام ، گفت: اشکال نداره برادر بزن کنار ببینم... من هم به قول خودم زدم رو ترمز و وسط خیابان زدم کنار ...😁 🍃سریع از ماشین اومدم پایین ، افسر گفت برادرچکار میکنی بیا تو ماشین... و من سئوال می کردم قبولم جناب سروان ، قبولم ...😁 🍃با بوق ماشین پشت سری تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم ... ماجرا به خیر گذشت و رفتم کنار کلانتری شهر ایستادم تا افسر بیاید. 🍃وقتی آمد به افسر گفتم ، جناب سروان چطور بود ، خوب بود...!؟ قبولم!؟ جناب سروان هم با خنده گفت؛ آقا ما شما رو نداشتم چی میکردیم، اگه قبول نکنیم، کار و کاسبی می خوابید... 😁 🍃باورتون نمیشه گفت:قبول شدم ، اما ،برای یکماه بعد... وقتی گواهینامه رو گرفت ؛بعدازظهر با ماشین پیکان رفتیم نامه های دا دستانی را بدهیم ومقداری هم شیرینی بخریم...! 🍃با سرعت در کوچه های شهر می رفت که به آینه ماشین پارک شده ای برخورد کرد، آینه نشکست ،اما کنترل ماشین رو ازدست داد؛ تیر برقی که در کوچه کاشته شده بود با ما برخورد کرد😁 🍃سر هر دو نفرمان درد می کرد ، حقیر که خورده بود به شیشه جلو😁 و راننده هم خورده بود به فرمان ماشین😁😁 پایش نمی رسید چندبار ماشین رفت جلو و آمد عقب و چند دفعه تیر برق خورد به ما 😁 بعدش هم می گفت سر جناب سروان هم همینطوری شده بود😂😂 🍃واقعا اگه شهربانی چنین همکاران زبده ای نداشتند و به آنها گواهینامه نمی داد؛کلا درش تخته میشد مگه نه✋😁 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷