‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸کم آوردم وجیزه ششم ✍شاید گاهی از اوقات افرادی تصور کنن سیل چیز عجیبی هست و حتی در مناطقی حضور داشتند که سیل آمده و صدمه هم خورده اند. یادمه : 🍃برای اردوی آمادگی جسمانی و رزمی رفته بودیم کوهستان وجنگل های انبوه آن دراطراف شهرساری این روزها اثری، ازش پیدا نمیکنی.با این حال 🍃رفتیم در منطقه مستقر شدیم و شروع کردیم به انجام کارهای محوله و به شکل گروهای ۲۲ نفره راهی جنگل شدیم.‌ روستایی های ساده و مهربون رو میدیدم که از جنگل بر می گشتند. 🍃گروهی گاو و گوسفند و گروهی هم برای جمع کردن چوب خشک برای هیزم آتش درست کردن؛ تاچشم کار می کرد درخت بود و درخت.به قول شمالی ها اینقدر درخت داره که آدم جنگل رو نمی بینه😁✋ 🍃هرچند بچه های سپاهی که بلد راه ما بودند و اهل همان محل با این حال گاهی اوقات مسیر رو گم میکردند و به نقاطی رسیدیم که دیگه اثری هم از نورخورشید یافت نمیشد. 🍃پس از ساعتی پیاده روی درجنگل کوهستانی و تاریک، نمِ بارانی به سرو صورت ماخورد و آرام آرام شدت هم گرفت.‌ کم کم داخل گِلی که به همراه شاخه و برگ درختان روی زمین جنگل پهن شده بود تا مچ پا فرو میرفتیم و به زحمت گام بر می داشتیم. 🍃خستگی ناشی از پیاده روی و لباس‌های خیس هم مزید بر علت شده بود که سرو صدای برو بچه ها در بیاید. و البته من فقط میخندیدم و شوخی میکردم ، چون از ابتدایی ترین رزم هایی که درکردستان داشتیم و ساعت ها باآن سرمیکردیم همین حالتهابود. باضافه ی سرمایی که تا استخوان آدم نفوذ می کرد. و دندان‌های آدم بی اختیار بهم می خورد. 🍃دیگر توانی برای ادامه راه نبود دستور داده شد تا همانجا در شیاری بنشینیم و جیره غذایی که آورده بودیم را بخوریم و کمی استراحت و کمی جان بگیریم. چند نفر برای تامین بچه ها که با سلاح آمده بودند در اطراف و مشرف به ستون پیاده مستقر شدند. 🍃آن زمانها هنوز هم گروهکهای معاند از جمله منافقین و چریکهای فدایی و...به شکلی پراکنده ومختلط هنوزدرجنگل‌ها حضورداشتند. 🍃در همین حین بود که مردی روستایی با کوله ای هیزم به پشت سررسید و بازبان محلی با صدایی بلند زیر باران شروع به صحبت کردن کرد. ما که دور بودیم اما هشدار میدادکه چرا اینجا نشسته اید خطر ناک است. سریع جابجا شوید. 🍃همزمان صدای مهیبی هم به گوش رسید. صدایی که مانند نعره شیر دل را خالی میکرد و ترس و دلهره به دل می انداخت ،راستش را بخواهیدتاآن زمان اینطورترس ودلهرهنداشتم حتی زمانی که پاتک تانکهای عراقی را درجلوی خود تجربه کرده بودم اما باز هم آن صدا بسیار ناراحت کننده بود. 🍃با دادوفریاد مرد روستایی و فرمانده گروه و سایربچه ها باعجله و بدو روبه سمت ارتفاع شروع به دویدن کردیم.آنقدرسریع که دیگر نفس نمیتوانستیم بکشیم.هرکسی می نشست روستایی و فرمانده نهیب میزد که برو بالاتر و بالاتر و بالاتر ... 🍃ده پانزده دقیقه از کوه بدو رو بالا می رفتیم و مدام سر می خوردیم و کمی به عقب برمی گشتیم...تا اینکه صدای مهیب کوهی که از آن بالا میرفتیم آن را لرزاند. آنقدر وحشت ناک بود که باید می بودید و تجربه اش می کردید. 🍃از شیار زیر پایمان همانجایی که با خیال راحت نشسته و استراحت میکردیم، ودیگر به خوبی هم دیده نمی شد. سیل راه افتاده بود. آب تا بیست متری شاید بیشتر درارتفاع کوه بالا آمده بود. 🍃سنگ هایی به بزرگی یک کامیون ده چرخ و بزرگتر به همراه درختان با عظمت که مثل پرکاهی به همراه سنگها و آب سیل در شیار به سمت پایین در حرکت بودند. منظره ای زیبا و در عین حال وحشتناک را خلق کرده بود. 🍃پیر مرد روستایی از دامنه کوه به سمت روستا میدوید و داد میزد اما صدایش در بین صدای غرش سیل و سنگ و باران حتی به گوش ما هم نمی رسید. 🍃سیل به بخشی از روستا و آغل های دامداران صدمه زده بود و آنجا را شسته بود و با خودش برده بود. هرچه درحریم شیار کوه بود از بین رفته بود... دو روز در روستا زیر باران شدیدامداد رسانی میکردیم. 🍃سنگهای بزرگ و تنه درختان در پیچ پایینی روستا متوقف شده بودند. وقتی سری به آنجا زدیم؛ازقدرت خدامتحیرمانده بودیم.سنگهایی عظیم به همراه درختانی عظیم تر که انسان درمقابل آن مثل مورچه ای بنظر می آمد. 🍃چقدر خدا به ما رحم کرده بود و چگونه آن مرد روستایی سر رسیده بود و ما را به سمت بالای کوه فرستاده بود هنوز هم از مواردی که درعجبم... 🍃این ماجرا سبب شد که تجربه ای بی نظیر ی را در کوهستان و به هنگام بارندگی تجربه نمایم هرچند بارندگی در محلی که بودیم کم بود اما در مبدا و سرشاخه کوهستان بسیار عظیم و باور نکردنی بارش داشته و سیل راه انداخته بود. 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده