🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 روایتی دیگر از
#عملیات کربلا ۲
#سردارشهیدمحمودکاوه بسوی شهادت میرود
✍آن شب سه گردان را آماده کردیم و بعد از غروب همراه «کاوه»به طرف ارتفاعات راه افتادیم. تاریکی محض بر منطقه حاکم بود و چشم چشم را نمی دید.
🌷کاوه به من گفت:علی!برو آخر ستون رو جمع کن،ستون بهم خورده برو ببین همه هستن یا نه؟به انتهای ستون که رسیدم اطلاع دادم و دوباره به حرکت ادامه دادیم .
🌷در بین راه پیکرهای بسیاری از شهدا به چشم میخورند کاوه با دیدن آنها خیلی منقلب شد ازمن پرسید،بچه ها بیشترکجاها جاموندند
🍃 گفتم، دیگه از همین جا شروع میشه. به غیر از شهدا هنوز زخمی هایی را میدیدیم که در انتظار کمک بودند، کاوه به طرف پیرمرد مجروحی رفت، سرش را بلندکرد وگفت:حاجی منو میشناسی؟
🍃خون زیادی از پیرمرد رفته بود و رمقی برای حرف زدن نداشت، با این حال از صدای کاوه او را شناخت و گفت: «آره میشناسمت، تو کافه ایی»کاوه خیلی تلخ خندید و بمن گفت:ببین آخر عمری کافه چی هم شدیم.
🍃دستی روی سر پیرمرد کشید و گفت:حاجی جان!ماان شاالله می ریم،برمیگردیم ومیبریمت
عقب، کاوه آن شب بالای سر خیلی از این زخمی های جا مانده رفت و از آن ها دلجویی کرد.
🍃این اولین عملیاتی بود که من با کاوه می رفتم و تا قبل از این از قاطعیت و اقتدار محمود کاوه سخن ها شنیده بودم.چهره ایی که از کاوه برای من ترسیم شده بود با رفتارهایی که آن شب از او میدیدم فرق میکرد.
🍃آرامش آشکاری داشت و هیچ رفتاری که علامت نگرانی و اضطراب باشد در او دیده نمیشد، با نرمی و وقار راه میرفت.
🍃حتی یکی دوبار که قدم های من تند شد، دست انداخت موهایم و گفت: علی جان! یه کم آهسته تر، بذار ستون برسه.رسیدیم به صد متری پایگاه عراق باید آنجا را دور میزدیم تا بتوانیم هدف را بگیریم .
ادامه دارد......
✍راوی برادر رزمنده علی چناری
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدالله 🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷