🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 قوطی خالی کمپوت یا چای لب سوز...
✍یادش بخیر ، روزهای پُر از خاطرات بیاد ماندنی از تیپ ویژه شهدا ، خداییش ، هر طوری فکر می کنم ، و حتی خاطرات مناطق دیگر رو بیاد میارم، باز هم بر میگردم به آذربایجانغربی وکردستان و خاطرات ارزشمند آن دوران...
🍀 سر صبحی داشتم چای میخوردم ؛یهویی ، لبام سوخت 😔 اما دل بچه هام برام غش رفت ، یکی گفت: بابایی سوخت ، یکی دوید آب بیاره! حاج خانم گفت: بازم خودشو پیش بچه ها لوس کرده ، پاشو خودت رو جمع کن، مرد حسابی ، هزار و یک دفعه ی دیگه هم لبت سوخته هیشکی نبوده اینقدر قربون صدقه ات بره😁
🍀 آقا پرتاب شدم نوک قله ای نزدیکی های جنگل آلواتان تا برم با چند نفر از برو بچه های دسته که هر کدوم پنج شش تا قمقمه به دست به طرف پای قله که آب بیاریم بالا... البته با چند نفر اسلحه بدست و هوشیار که کمین نخوریم...
🍀اون موقع ها کمپوت اهدایی مردمی خیلی میرسید . اولاش بر چسب داشت مثلا گیلاس، آلبالو ، سیب ، زردآلو ، گلابی ، تا یادم نرفته بگم که تو جیره غذایی هر کدوممون یه کمپوت داشتیم. وقتی کاغذ روشو می کندیم ، یه ظرف فلزی صاف و یا بند بند شده و در بسته دیده میشد. بعدها بدنه کمپوت ها بند بند بودن و بدنه کنسروها صاف البته تخصص میخواست تا بدونی کمپوت داری معامله میکنی یا کنسرو😋😉😁
🍀با این حال ، به مرور دیگه قوطی کمپوت ها بر چسب نداشت ، صاف هم نبود. بیشترش هم شده بود ، زرد آلو و سیب ، شانس داشتی گلابی و اگه از دست کسی در میرفت گیلاس بود...😂
🍀ماهر و متخصص های دسته یادشون بخیر و نیکی ،کمپوت شناس بودن و از روی قوطی هایی که دورش نوار برآمدگی داشت تا ۸۰% حدس میزدن تو جیره غذایی طرف چیه و بالای ارتفاع و در عملیاتهاداد و ستد میشد.😁
🍀بعدش با همون سنگ هایی که از کندن زمین برا سنگر بیرون ریخته بودیم یکیشو پیدا میکردیم و شروع میکردیم لبه ی تیز سر نیزه قوطی کمپوت رو باز کردن ،! یا در باز کن جعبه مهمات دوشکا و یا از اون در باز کن های دو تیکه ی جعبه فلزی فشنگ که کم یاب هم بود و یا نایاب... باز شون میکردیم.
🍀اون روزها کسی در فکر در باز کن آسان و راحت برا کسی نبود. اصلا شاید فناوریش هم نبود یا کم بود. اما سرنیزه و سنگ هر دو همون کاری رو می کردن که حالا ما به راحتی انجام میدیم. باز هم یادش بخیر...
🍀یه کتری بزرگ یکی از همرزما داشت ، خدا خیرش بده به هر نحوی بود ، آب فراهم میکرد و وقتی که میخواست حالی بده چای هیزمی به راه بود. حالا چقدر التماس میکردیم بماند😂
🍀 یادم اومد هرکه آب میداد به همون مقدار کمتر چایی میگرفت ؛ اگه چایی دم دست نبود از گیاهان اطراف قله پیدا میکرد دم میکرد. بعدش هم سیگاریها سیگار وینستون میکشیدن...
🍀اما چای لب سوز تو قوطی کمپوت خیلی میچسبید. حتی وقتی که لبت هم می چسبید به قوطی و می سوختی ، چایی رو فوت می کردیم تا سرد بشه ، اما قوطی داغ بود و نمی شد تو دست نگه داری ، آقا آی داغ بود؛ آی داغ بود. با کلاسهای دسته گاهی لیوان قرمز خود شون روبه همراه داشتند.اما از این دست افراد خیلی کم بودن... شاید هم وسواسی همون موقع هم وجود داشت و ما اهمیت نمیدادیم که...
🍀راستی معلوم نبود شاید مادر خودم هم کمپوت به جبهه هدیه کرده بود.خدابیامرزدش تو انجمن خانم های محله از این دست کارها خیلی انجام میدادن.؛! و به همین خاطر هم ؛ از این دست کمپوت ها برای ما که تو جبهه استفاده می کردیم ، خیلی عزیز بود...
🍀می خواستم بگم ، جنگ رو مردمی اداره کردن که دستشون خالی بود ، اما کمک هاشون هیچ وقت پایانی نداشت ؛ آره فقط مردم ؛ و باید قدرشان رو بدونیم،! پدر و مادر و برادر و خواهر و... خودمون بودن؛! صبح شما و همه ی عزیزان ایران زمین اسلامی و ولایتمداربه خیر و شادی و نیکی...
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷