🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
(۲)
🍀اول ماجرا و بی تجربگی کار دستمان داد و بلند شدم گفتم ، حاج آقا من و پیر مرد گفت: باباته! دیگه!...
🍀ده نفری داوطلب و بی خبر! پشت سر حاج آقا رفتیم ته سالن و رفتیم داخل آشپزخانه ، یکی از همرزما میگفت ؛ همه ما تپولیم میخواد برای فردا گوشت صلواتی برداره.!
🍀یکی گفت: نه بابا فکر کنم غذا زیاد شاد بوده میخواد کمی اشک هم قاطی بشه تا متعادل بشه! گفتیم یعنی چی ؟ گفت : ما ها را آوردن پیاز پوست بگیریم!
🍀یکی گفت : بعد ازظهر پیاز میخواد برای چی؟! یکی گفت: پس برای شب سیب زمینی باید پوست بگیریم و...
🍀هنوز حدس ها تمام نشده بود که ، یکی گفت: بیچاره شدیم ننه جان قربونت برم ، نکنه باید سبزی پاک کنم،!؟ قربونت غلط کردم دیگه از خونه فرار نمیکنم ، اصلا" فرار چه معنایی داره،!و...
🍀ما هم از داخل آشپزخانه و محل تهیه غذا و وسط دیگ های برنج و خورشت در حال رفتن و سرگیجه گرفتن بودیم و حدس زدنها هم تمامی نداشت که نداشت!و پیر مرد آخرش هم گفت بفرمایید:رسیدیم برادرها...!
🍀 فکر می کنیدکجا رسیده باشیم خوبه!؟ محل شستن ظرفها! قربونش برم ؛ رسیدیم جایی که اصلا! فکرش رو نمیکردیم! و بدون فکر کردن و با ناامیدی فقط گفتیم: حاجی دستکش هم داره!یکم ما رو نگاه کرد و رفت! پشتش به ما بود که گفت:احسنت! تمام شد میتونید برید.!
🍀 حاجی بعدش هم گفت: دست کش نداریم! رفتین خونه به مادرتون سلام برسونید و بگید، یکی از وسایل مورد نیاز و ضروری جبهه های حق علیه باطل دستکش ظرف شویی هست،! در حال خندیدن بلند بود که دور شد...
🍀بعدش هم زیر لب گفت: خانم جان پنجاه سال با خاک ذغال و ماسه تو سرما و گرما ظرف شستی ، دریغ از یک تشکر!نور به قبرت بباره...
🍀یکی از دوستان گفت: فقط دستکش! حاج خانم،! دامن و پیش بند بدم خدمتتون،!؟ که توسط همزمان آب بازی و کف بازی شروع شد. بعد ازچند دقیقه ، که خیس هم بودیم ، کوهی از ظرف ها توجه ما رو جلب کرد. رفتیم سراغ ظرف شستن و چند ساعتی ادامه داشت!
🍀در میان صحبت ها و در حین کار کردن یکی گفت: این یکی همرزم چقدر بی توجه بوده گفتم چطور!؟ گفت: به حدیث توجه نکرده با نان چربی ته بشقاب را بگیره و باز هم زدیم زیر خنده! آخرهای کار کردن بود که یکی از دوستان گفت: فقط نفهمیدم اون نفر اولی که گفت: حاج آقا من! کی بود!؟ آخه همه ی بچه ها نقشه محو کردنش از روی زمین رو داشتن براش ترسیم میکردن...
🍀همینجا می شوریم ، قیمه قیمه می کنیم و... تو غذای فردا میفرستیم و... را می گفتند و از ته دل می خندیدیم. که کار تمام شد.
🍀یکی گفت: بریم بگیم کار تمام شده ودیگری گفت: مگه از جونت سیر شدی بریم؛ بریم که باید به پادگان هم برسیم و...
🍀یکی از دوستان هم آمد ، در گوشم و گفت: رفیق احسنت! کیف کردم نفر اول داوطلب شدی! به چهره شما نمیخورد چنین کاری انجام بدی! گفتم مگه من چمه گفت: مواظب خودت باش در مرحله نور بالا زدن هستی و خندیدیم و به یگانها ی خودمون برگشتیم.
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷