🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت34
#زینب
ساک و از دست کمیل گرفتم و گفتم:
- این ساک امیده دست تو چیکار می کنه؟چرا بهت دادن ش؟
کمیل گفت:
- نمی دونم اوردن دم در دادن امید و دیدیم بدیم بهش.
وارفته روی زمین نشستم که کمیل سریع کنارم نشست و گفت:
- زینب خانومم باز چی شد امروز تو منو سکته می دی به خدا.
لب زدم:
- امید شهید شده؟
سرشو انداخت پایین که صدای گریه ام به اسمون رفت.
زجه می زدم و گریه می کردم.
تمام کار هاش حرکت هاش شیطونی هاش اومد جلوی چشم و بدتر اتیش ام می زد.
جیغ می کشیدم و محکم روی پام می زنم نمی دونستم باید چیکار کنم فقط حس می کردم قلبم داره می سوزه.
دارم از درد و ناراحتی اب می شم خاله و دختر خاله محمد دستامو گرفتن و سعی کردن ارومم کنن ولی چطور اروم باشم اخ اگه خاله بفهمه تک پسر ۱۳ ساله اش شهید شده می میره دق می کنه.
به زور نگهم داشتن و اب بهم دادن.
محمد بیدار شد با سر و صدای من و زد زیر گریه .
من گریه می کردم و اون بدتر گریه می کرد.
کمیل محمد و بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه.
ولی سر محمد می چرخید سمت منو و اروم و قرار نداشت می خواست بیاد پیشم.
هق زدم و دستامو باز کردم و گفتم:
- بده محمد رو بچه ام هلاک شد.
کمیل توی بغلم گذاشتش و بغلش کردم به خودم چسبوندم ش و سعی کردم گریه نکنم حداقل به خاطر محمد.
هق هق خفه ای کردم و سعی کردم اروم باشم:
- جان محمدم جان پسرم عزیزکم بغل منی بغل مامانی اروم باش الان شیر می دم به گل پسرم بخوره خوب.
اروم شد و با دو تا تیله درشت ابی ش زل زد بهم.
کمیل که دید اروم گرفتم خداروشکری زیر لب گفت و شیشه شیر محمد رو اورد.
لب زدم:
- کمیل تن ام جون نداره بغل کن محمد و خودت بهش شیر شو بده.
کمیل باشه ای گفت و محمد و از بغلم گرفت خودش بهش داد.
محمد گهگاهی نگاهم می کرد که مبادا در حال گریه کردن باشم.
سرمو به شونه خاله محمد تکیه داده بودم و به زور خودمو کنترل می کردم گریه نکنم و مدام چشام پر و خالی می شد.
خاله محمد با صدای با صلابت و محکمی گفت:
- باید اروم باشی دخترم اگر تو اینجور زجه بزنی دشمن شاد مون می کنی تو تنهایی تو خونه ات گریه کن اما بیرون زجه نزن پسره خاله ات شهید شده افتخاره برای تو نباید گریه کنی که جای بدی نرفته بهترین جا رفته جایی که لیاقت ش بوده سرتو بگیر بالا با افتخار بگو پسر خاله ات شهیده گریه و زاری نکن!
سری تکون دادم و گفتم:
- تازه 13 سالش شده بود شناسنامه اشو دست کاری کرده بود بتونه بره جبهه تک بچه بود عزیز بود اخ که جلوی خودم بزرگ شد چطور اروم بگیرم قلبم داره تیر می کشه به مادرش و خواهراش چی بگم به مادرش بگم تک پسرتو شهید کردن؟به خواهراش بگم بی برادر شدید؟
نگاهمو به کمیل دوختم و گفتم:
- پیکر امید کجاست می خوام ببینمش!
کمیل جا خورد و هول شد.
سعی کرد چیزی بگه اما وسط هاش هی اما و ولی کرد که با بغض گفتم:
- نگو که مفقود و الثره؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه ولی..
با حآل خرابی منتظر بقیه حرف ش بودم که گفت:
- خمپاره خورده نزدیک ش گفتن سر و صورت ش خیلی ..پر از ترکشه نصف سرش رفته نمی شه ببینی .
اشکامو دیگه نتونستم کنترل کنم و محمد خداروشکر خواب بود دستمو جلوی دهنم فشار دادم صدام در نیاد و چشامو با درد بستم که قطره های ریز و درشت و اشک روی گونه و دست ام ریخت.