برگشت چایی شو برداشته که خیره شد بهم. لبخند زورکی زدم و گفت: - چرا زرد و قرمزی؟ یکم بو کرد و گفت: - بوی غذا و ادویه می دی. دستمو گرفت و گفت: - خوبی؟ خودمو زدم به اون راه: - هیچی بابا لباس مو عوض نکردم بوی غذای ظهر مونده روش روی صورت خواب بودم برا همین زرد و قرمز شدم. یه طوری نگاهم کرد ببینه راست می گم یا الکی. که با صدای هادی همه چی لو رفت: - عههههه ابجی دستتت درد نکنه این همه غذا رو چطوری درست کردی؟ بابا ابجی من نوکرتم . لبخند خجولی زدم و هادی همین طور ادامه داد: - ابجی 6 تا قابلمه غذا پختی بابا ایول ماشاءالله اووه یخچال و نگاه سالاد الویه و این چیزا هم درست کردی ظرف ها رو هم که همه رو شستی اخه چطوری تونستی. مهدی زل زده بود بهم و حرکتی نمی کرد. سعید یه سیب از اپن پرت کرد که شالام خورد تو سر هادی و ما رو نشون داد. به من من افتادم: - می دونی اصلا بهم فشار نیومدا اروم اروم درست کردم اخه حوصله ام سر رفته بود . همون طور نگاهم کرد باز: - نگا کن به خدا سالمم هیچیم نشد اخه اینا گناه دارن گفتم می ریم غذا داشته باشن. دوباره همون طور نگاهم کرد: - امروز تو اداره چطور بود خوب بود؟ دیدم نه کارم ساخته است سریع فرمون و گرد کردم و پا شدم ده برو که رفتیم. دویدم تو اتاق و اون پشت سرم می دوید سریع درو قفل کردم و با نفس نفس رو تخت ولو شدم. مهدی گفت: - مگه نمیای تو دست من اصلا باید ببرمت دکت