گهی بر دشت پویا، چون سپیده گهی بر چرخ رخشا همچو کوکب به جنبش چون سحر، در پرده ی صبح به گردش همچو شب در سایه ی شب  بود گاهی که مردی آسمانی به جانی سر فرازد لشکری را نهد جان در یکی تیر و رهاند ز ننگ و تیره روزی، کشوری را