گذار کردند ، او هم حکم کرد که علیمراد خان را به درختی بسته و دستانش را از مچ ، قطع کنند و او را در همان حال رها کنند تا بمیرد آن روز گذشت و شب فرا رسید ، پیکر نیمه جان علیمراد خان کماکان بر درختی بسته شده بود ، در این هنگام دختر جوانی آرام آرام به علیمراد خان نزدیک شد و به علیمراد خان گفت ، یادت می آید چهار ماه پیش به روستای ما تاختی و پدر و برادر مرا که در برابرت مقاومت کردند کشتی و مرا آواره خانه های مردم کردی ، امشب خود را به اینجا رساندم تا من هم سهمی از مجازات تو داشته باشم ، ولی حال که تو را در این وضع دیدم از حق خود گذشتم و تو را می بخشم و امیدوارم خداوند بزرگ هم تو را ببخشد ، حالا هم برایت آب آورده ام تا بنوشی ، دخترک که دلش به رحم آمده بود شروع به باز کردن علیمراد خان از درخت شد ، علیمراد خان پس از باز شدن ریسمانها به زمین غلطید ، دخترک سر علیمراد خان را بلند کرد تا آبی به وی بنوشاند بامداد فردا خبر باز شدن ریسمانها به گوش نادر رسید ، وی دستور داد علت را کشف و به وی خبر دهند ، مدتی نگذشت که دخترک را نزد نادر بردند ، نادر دختری دید حدودا بیست ساله ، زیبا و خوش اندام ، پس از پرسش نادر ، دخترک ماجرا را برای نادر تعریف کرد ، نادر از وی پرسید روزگار را چگونه می گذرانی دخترک گفت که هیچکس را ندارد و با تیمار چهارپایان و تمیز کردن خانه های مردم روزگار می گذراند ، نادر که روبروی خود فرشته ای زمینی با قلبی مهربان ، با چشمانی گیرا و چهره ای بس زیبا مشاهده میکرد نام دختر را پرسید ، وی گفت که نامش فاطمه است ، نادر به دخترک گفت آیا حاضری با من به پایتخت بیائی ، دخترک که منظور نادر را فهمیده بود گفت ، این افتخار بزرگی است که کنیز شما باشم (پاسخ مثبت داد) ، نادر رو دختر گفت از این به بعد نام تو ماهرو خواهد بود ، بدستور نادر آئین عقد انجام و ماهرو به همسری نادر درآمد نادر سپس بخاطر جلوگیری از شورش های احتمالی ایل بختیاری و همچنین جلوگیری از راهزنی های گاه و بی گاه ازبکان ، دستور داد چند هزار خانواده بختیاری از ایل های چهارلنگ و هفت لنگ را به قوچان در خراسان کوچ دهند روزی نادر که نمی توانست بیکار بماند دستور داد که جارچیان در شوشتر جار بزنند هر کس به سه پرسش نادر ، پاسخ منطقی و شایسته دهد هزار سکه پاداش خواهد گرفت و اگر نتواند پاسخ دهد یک دستش از آرنج قطع خواهد شد ، چند روز گذشت و هیچکس جرات نکرد خود را به خطر بیندازد ، تا اینکه روز چهارم درویشی ژنده پوش به فرمانداری شوشتر آمد و اعلام آمادگی کرد ، اطرافیان نادر درویش را برحذر داشتند که نادر کسی نیست که حرفش را پس بگیرد و اگر نتوانی پاسخ مناسب بدهی قطعا دستت را قطع خواهد کرد ولی درویش با اعتماد به نفس داخل تالار حکومتی شد ، نادر خود را به شکل یکی از سرداران خود درآورد و نزد درویش آمد و از او پرسید اولین پرسش اینست که بگوئی آیا نادر عادل تر است یا انوشیروان دادگر ، درویش گفت مسلما نادر عادل تر است ، چون انوشیروان هزاران مزدکی را فقط بخاطر عقیده شان کشت ولی نادر میخواهد جنگ های عقیدتی پایان یابد و همه فرقه ها یکی شوند دومین پرسش این است که آیا شاه عباس کبیر بالاتر است یا نادر ، درویش گفت بنظر من نادر بالاتر است چون نادر از گمنامی خود را به این مقام والا رسانده و کشور پاره پاره ایران را یکپارجه کرده ، در حالیکه شاه عباس کبیر پدرش پادشاه بود و اوضاع کشور اینقدر آشفته نبود سومین پرسش آن است که آیا علی ابن ابیطالب (علیه السلام) دلاورتر است یا نادر ، درویش از جان خود گذشت و در پاسخ گفت ، نادر غلط کرده خود را با مولای ما مقایسه کند ، نادر کجا ، علی کجا ، نادر نوکر علی هم بشمار نمی رود ، اصلا نادر سگ کیست که چنین ادعایی بنماید فردای آن روز درویش را به تالار نزد نادر با هیبت پادشاهی بردند ، درویش تا نادر را دید او را شناخت و دلش لرزید ولی به روی خود نیاورد ، نادر در حضور درباریان ، سوالات اول و دوم دیشب خود را مطرح کرد و درویش با همان استدلال پاسخ گفت ، نادر در حضور درباریان سومین سوال را مطرح کرد ، درویش کمی خاموش ماند و سپس سر برآورد و گفت قربان ، پاسخ من همان پاسخ دیشب است که خود می دانید و اجازه دهید پیش خودمان بماند ، نادر در حالیکه با صدائی بلند ، مکرر می خندید به درویش گفت احسن بر تو ، هر سه سوال را پاسخ شایسته دادی و همانجا دستور داد جایزه اش را به او بدهنکد پایان قسمت سی و یکم