محمد: نفسی تازه کردم و گفتم: باشه، من بی‌عقل... من پرخطا... من خنگ! ولی یادتون باشه، اون‌قدر عرضه دارم که نذارم آب توی دل مردم کشورم تکون بخوره! عطیه: با صدای در چادرم رو سرم کردم و رفتم توی حیاط، هر چقدر پرسیدم کیه کسی جواب نداد. در رو که باز کردم قلبم به تپش افتاد! رسول: دست آزادم مشت شد و نفسام تند و کوتاه! + اولاً احترام خودت رو نگه‌دار، ثانیاً واسه خاطر داداشت زنگ زدم وگرنه اصلا از شنیدن صدات خوشحال نمیشم! داوود: چطور ممکنه بود؟ یعنی این همه مدت عذاب کشیدیم بخاطر هیچ و پوچ؟ سعید: فقط می‌تونستم ناظر باشم، ناظرِ عذاب کشیدنش! فرشید: از دیدنم جا خورد.. رفتم طرف‌شون و مقابلش ایستادم. سرش رو که بلند کرد، دستم ناخواسته بالا رفت و سیلی محکمی بهش زدم! پ.ن: کسی اگه جامونده بگید، اگه نه که دیگه شب‌تون بخیر😂🙂♥️