+ببخشید خانوم! اجازه هس یه سوال شخصی بپرسم؟
-لبخند میزنم و به برقِ چشاش که از شیطنت نوجوونی و کنجکاوی این سن و سال خبر میده نگاه میکنم و میگم: بپرس عزیزم...
+خانوم شما چند تا بچه دارید؟
-بیش از هشت هزار تا!
+خااااااانووووووم....شوخی نکنید دیگه...واقعی بگید!🙁
-واقعا جدیام! من هشت هزارتا دختر دارم و همهشون رو با قلبم دوست دارم ومهرشون رو توی وجودم احساس میکنم.
من یه سوال از تو بپرسم؟
+بله خانوم
-مادر بودن و فرزند داشتن به چیه؟
[انگار از سوالم جا خورد.توی ذهنش دنبال جوابی بود که دم دستش باشه!]
گفت: خب من ک هنوز بچه ندارم و نمیدونم!
-دستاشو گرفتم و گفتم: من برای تمام دخترام دعا میکنم. با عشق به حرفاشون گوش میدم. با غصههاشون غصه میخورم. با گریههاشون اشک میریزم. با خوشحالیهاشون شاد میشم.
هر وقت رزقِ خوبی نصیبم میشه و زیارتی میرم یا حالِ خوبی دارم اونو با دخترام تقسیم میکنم و اول سهمِ اونا رو میذارم کنار...
اولین زیارتنامه یا اولین دعا برای اوناست! 🌠
هر وقت فرصت فراغتی داشته باشم تلفنی پای حرفاشون میشینم و هر زمانی کارشون گیر داشته باشه تمام تلاشم رو میکنم تا کمکشون کنم.
بهم بگو به نظرت اینکه نسبتِ خونی با دخترام ندارم؛ اما روحم با اوناست و حس میکنم تو قلبم هستن برای احساسِ خوبِ مادرانه کافی نیست؟
[درحالی که چشاش پر از اشک شده بود🥹] گفت: جواب سوالمو گرفتم مامان!
+بغلش کردم!
دلم روشن شد.🌻✨
#روزنوشت