#خاطرات_سوریه
✍ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که با صدای زنگ گوشی بیدار شدیم، علی آقا گوشی رو جواب داد با صدای یا حسینش دلم ریخت
گوشی رو قطع کرد و مثل برق خودشو رسوند به تلویزیون زد شبکه خبر صداشو قطع کرد که بچه ها بیدار نشن
منم به سرعت پشت سرش رفتم و با صدای آروم گفتم: چی شده علی...
گفت: خدا کنه راست نباشه
همینطور که چشمش به صفحه تلویزیون بود گفت: یا حسین یا حسین
شهید شده...
و بعد اشک از گوشه چشمش جاری شد
من هاج و واج یه نگاه به علی یه نگاه به صفحه تلویزیون...
چشمم به اسم حاج قاسم خورد 😢
نگاه کردم به علی،گفتم: حاج قاسم...؟
گفت: آره
نگاهمو بر گردوندم به تلویزیون و دیگه اشکام امونم نمیداد....
خوب یادمه شب جمعه بود طبق قرار همیشگی میخواستیم صبح بریم حرم حضرت زینب دعای ندبه
چه جمعه ای بود چه حال و هوای عجیبی داشتیم
قبل از دعا هیچ کدوم از دوستانی که اومده بودن خبر نداشتن، بعد از دعا که از حال خودم بیرون اومده بودم دیدم همه عزادارن
از اول تا آخر دعا اشک ریخته بودم ...
أَیْنَ أَیْنَ های ندبه رو با تمام احساس میگفتم و گریه میکردم...
@Taam_e_Zendegi
https://eitaa.com/Namazeavalevaght