اسیر‌ شده‌ بود و ‌۱۵‌ سال‌ بیشتر نداشت‌ حتـی مویی هم‌ در‌ صورتش‌ نبود‌ . سر‌هنگ‌ عراقی اومد یقشو‌ گرفت‌ کشیدش‌ بالا‌ و‌ گفت : تو‌ اینجا‌ چکار‌ میکنی؟! حرفی نمیزد‌. سرهنگ‌ عراقی گفت : جواب بده! گفت : ولم‌ کن‌ تا‌ بگم‌! ولش‌ کرد خم‌ شد‌ روی خاک و‌ یک مشت‌ خاک برداشت‌ آورد‌ و‌ گفـت : اینجا خاک منه تو بگو‌ اینجا‌ چیکار‌ میکنی؟! سرهنگ‌ عراقی خشکش‌ زده‌ بود _خاطرات‌ شهدا !