🌴شب از نیمه گذشته بود. نور مهتاب بی رمق بود ولی بر تاریکی مطلق غلبه کرده بود. شیخ و سید بر پشت بام مضیفی در اطراف کربلا آرمیده بودند. شیخ به آرامی برخاست. عمامه بر سر گذاشت. عبا پوشید و از پله ها به حیاط مضیف رفت.
🌴سید علی بیدار بود و متوجه برخاستن شیخ شد. با خود اندیشید که شاید شیخ وقت نماز شب را اشتباه کرده است. شیخ از مضیف خارج شد و سید مضطرب و سرآسیمه از پله پایین رفت و به دنبال او راه افتاد.
🌴شیخ از پیج کوچه ای گذشت. در کنار نهری که از فرات به میان شهر کشیده شده بود، وضو تازه کرد و دوباره به راه افتاد. شیخ پیوسته ذکرگویان و با قدم های کوتاه، کوچه های کاهگلی را طی کرد تا در نزدیکی دروازه بغداد در مقابل خانه کوچکی ایستاد.
🌴در زد و چند قدم به عقب برگشت. گویی دستی مقابل راه سید را سد کرد و او را در جایش ایستاند، نتوانست جلوتر برود. کسی در را باز کرد و شیخ را به داخل خانه دعوت کرد. شیخ نعلین خود را بیرون خانه کند، سر بر چارچوب در گذاشت و آن را بوسید. آنگاه سر خم کرد و دست بر سینه وارد شد.
🌴عطر عجیبی شامه سید علی را پر کرده بود. عطری آشنا که پیش از آن در مسجد سهله با آن سرمست شده بود. در مقابل خانه زانو زد و گریست. دیوار و در خانه را بوسه باران کرد، دست بر سینه گذاشت و عقب عقب کوچه را برگشت. او پاسخ سوال خود را یافته بود.
السلام علیک یا ابا صالح المهدی (عج)
#ادبی
#امام_زمان💚