📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت77
با توجه به اينكه كارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار
مخالفت كردم اما هادي تصميم خودش را گرفته بود.
آن روز متوجه شدم كه پشت دست هادي به صورت خاصي زخم شده،
فكر ميكنم حالت سوختگي داشت. دست او را ديدم اما چيزي نگفتم.
هادي به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سيد امروز
رسيديم به نجف، منزل هستي بيام؟
گفتم: با كمال ميل، بفرماييد.
هادي به منزل ما آمد و كمي استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي
جا آمد، با هم شروع به صحبت كرديم. هادي از سفر به بصره و پياده روي تا
نجف تعريف ميكرد، اما نگاه من به زخم دست هادي بود كه بعد از گذشت
ده روز هنوز بهتر نشده بود!
صحبت هاي هادي را قطع كردم و گفتم: اين زخم پشت دست براي چيه؟
خيلي وقته كه ميبينم. سوخته؟
نميخواست جواب بده و موضوع را عوض ميكرد. اما من همچنان اصرار
ميكردم.
بالاخره توانستم از زير زبان او حرف بكشم!
مدتي قبل در يكي از شب ها خيلي اذيت شده بود. ميگفت كه شيطان با
شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه
دستم را بسوزانم!
من مات و مبهوت به هادي نگاه ميكردم. درد دنيايي باعث شد كه هادي
از آتش شهوت دور شود. آتش دنيا را به جان خريد تا گرفتار آتش جهنم
نشود.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹
@namazshab