🌷حکایت
✨پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد.
✨پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
✨آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت:
✨طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.
✨دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد.
✨او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد.
✨خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو.!
✨اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!
✨روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند..
✨سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
✨آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است!
✨قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم!
✨تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد زیباترین منش انسان راستگویی است.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹