💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده
#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶
حدسم درست بود بابام با فرشته خانم وارد اتاق شدن. بابام اومد کنار تختم ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت ، لبش رو برگردند و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد
_خاک برسرت. خوشی زده زیر دلت.
بغض گلوم رو گرفت ولی هر طوری شده بود با صدای گرفته گفتم
_آره به خاطر دستهای نوازشگرو محبت بیش از حد شما خوشی زده زیر دلم
صورتش رو مشمئز کرد
_چی؟ نکنه توقع داری با این سن و هیکلت بغلت کنم بندازمت بالا پایین بگم چشداش داش دالان. دالان داش
اشک از چشمم سرازیر شد
_همچین انتظاری ندارم. دوست داشتم مثل شیما و شمیم که خیلی اوقات میبریشون پارک و مسافرت یه دفعه هم من و سارا رو ببرید
هینی کرد
_حالا یه وقت از حسودی اونها نمیری!
این حرفش مثل یک تیر زهر آلود به قلبم نشست طوری که واقعا قلبم درد گرفت و تیر کشید دستم رو گذاشتم روی سینه م و از درد لبم رو گاز گرفتم.
حاج خانم که روی تخت نشسته بود رو کرد به بابام
_آقا این بچه تا پای مرگ رفته جای اینکه یه دست نوازش روی سرش بکشی و بهش محبت کنی و ببینی دردش چیه اینقدر نیش دار باهاش حرف میزنی؟
بابام توپید بهش. شما دخالت نکن سرت به کار خودت باشه.
حاج خانم جواب داد
_تو زندگی شخصیت سرک نکشیدم که بهم میگی دخالت نکن
با این طرز برخوردت چکش شدی رو مغزم. چقدر از خدا نترسی!
بابام خنده زهر داری کرد و گفت :دلتون رو خوش کردید به این حرفها. خدا، خدا، با همین حرفاتون بچه من رو افسرده کردید که خواسته خودش رو بکشه
با شنیدن این حرف از بابام برق از چشمم پرید دستم رو از روی قفسه سینه م برداشتم
_من از بی محبتی شما و مامان از دنیا سیر شدم، چرا میندازید گردن خدا
بابام نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۵ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚