💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده
#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۹۱
سوسن صدای بابا رو شنید با لحن دلخوری آروم زمزمه کرد
_دخترهام
میبینی آبجی دلش برای من تنگ نشده که دوست داشته باشه من برم خونش نگرانه دختراشه که یه وقت ناراحت نشن
دلم میخواد از بابا دفاع کنم اما واقعاً موندم چی بگم وقتی خود من هم به این نتیجه رسیدم بابا به شدت بین دو تا بچههایی که از آذر داره با ما سه تا فرق میگذاره برای همین نسبت به اعتراض سوسن سکوت کردم
به بابا گفتم
_حالا وقت زیاده انشالله یه روز دیگه
میایم
_ پس خودت زنگ بزن به شیما بگو، من زنگ بزنم دلش راضی نمیشه
_من فعلاً بیرون هستم برسم خونه بهش زنگ میزنم
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به سوسن که از شدت حرص خوردن گونههاش قرمز شده اخم ریزی کردم
_چرا انقدر خودتو ناراحت میکنی گفتی نریم منم قبول کردم دیگه
_نمیتونم ناراحت نشم به من میگه سوسن به اون بچههاش میگه دخترام
چرا به من نگفت دخترم اصلاً چرا نگفت گوشی رو بده به سوسن باهاش صحبت کنم چرا نگفت ؟چون من براش مهم نیستم مثل همون سالهایی که از کانادا بهش زنگ میزدم و جواب تلفنم رو نمیداد
سوسن کامل چرخید سمت من
_آبجی باور میکنی حتی یک بار هم جواب تلفنمو نداد ، خودشم بهم زنگ نزد
سرم رو ریز تکون دادم
_آره عزیزم باور میکنم
آبجی شنیدم بابام میخواسته تو رو بکشه، آره؟
_ببین سوسن جان چون پرسیدی جوابت رو میدم آره میخواست من رو بکشه ولی دیگه ادامه نده چون اصلاً دلم نمیخواد به خاطرات تلخ گذشته ام برگردم مهم الانه که دارم با آرامش زندگی میکنم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷
💚💕💚💕💚💕💚💕💚