خریدار عشق قسمت52 - بریم خونه سجاد سجاد: چشم توی راه فقط چشمم به پلاک دور آینه بود و اشکام جاری شدن، سجاد حرفی نزد چون از درونم باخبر بود ،از عشقم نسبت به خودش بعد از رسیدن به خونه با حالی که داشتم همه فهمیدن که سجاد موضوع رو بهم گفت یه سلام کوتاهی کردمو رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردمو یه گوشه نشستم بعد از مدتی سجاد وارد اتاق شد اومد کنارم نشست سجاد: بهار جانم،از اول هم قرار بود برم ،نه؟ تازه به قول خودت،مگه من لیاقت شهادت دارم؟ - تو اون نامه چی نوشتی؟ ننوشتی که خدا شهادت نصیبم کن... سجاد( خندید):یه رازه... - جون بهار بگو سجاد: از آقا خواستم ،که اگه لیاقتشو دارم شهید بشم... - یعنی من مهر تایید به شهادت و امضا کردم خدا نه.... سجاد: یعنی چی بهار؟ - من از اقا خواستم تو به آرزوت برسی باید بریم دوباره نامه بنویسم ،نمیشه بریم حرفمو پس بگیرم نباید همچین چیزی مینوشتم اشک هام امانم نمی داد سجاد بغلم کردو میگفت آروم باش بهار من ،آروم باش - چه طور آروم باشم سرمو رو پاهای سجاد گذاشتم و گریه میکردم نصفه های شب بیدار شدم ،متوجه شدم روی پاهای سجاد خوابم برده سجادم به خاطر اینکه بیدار نشم ،نشسته سرشو به میز تکیه داد و خوابید...