🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_شصتم
هیچوقت فکرش را هم نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است ، روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سرپیچی کنم .
برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم .
چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم .
لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکمم دیگر به سجاد فکر نکنم .
کل شب را داشتم به او فکر میکردم و این کار درستی نیست .
امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست .
این فکر ها من را میترساند .
میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم .
میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم میش او گیر کند .
سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم
+سجاد همیشه برادرت بوده و برادرت خواهد بود دقیقا مثل شهریار .
سعی میکنم مغزم را خالی کنم
چشم های را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم .
دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم .
در را آزام هل میدهم و وارد میشوم .
پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید
_سلام ؛ بفر مایید خوش آمدید .
نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم
+سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟
لبخند تصنعی میزند
_بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟
کمی فکر میکنم
+مجلسی باشه بهتره
سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد .
با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود .
موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم .
شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد .
بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .
🌿🌸🌿
《تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد》
عماد خراسانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸