خریدار عشق
قسمت20
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ
بهار الان پوستتو میکنه
احمدی دوید سمتم
از نگاهش پیدا بود توپش پره پره
ابروهاش تو هم رفته بود
احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟
- خوب همون کاری که شما میکنین...
احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه
احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا ....
لطفا با آبروی من بازی نکنین
من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم
بغض داشت خفم میکرد
باید حرفامو بهش میزدم
به خودم اومدم دیدم رفته
مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم
گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان
مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم
مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار
تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش
اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم
دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون
رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد
دستمو روی زنگ فشار دادم
یه دختری چادری درو باز کرد
قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟
بله بفرمایید
- همسرتون هستن؟
همسر؟
- بله آقا سجاد !
آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم )
- یه کاری داشتم باهاشون بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد)
بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی
یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه فاطمه جان کیه ؟
فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره
مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون
گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود
رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم
فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟
- بهار
فاطمه: چه اسم قشنگی
- خیلی ممنونم
فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟
- هم دانشگاهی هستیم
فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه...
مادر آقای احمدی:
فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار
فاطمه: چشم
بعد رفتن فاطمه
مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره
سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم...