خریدار عشق قسمت24 از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد چندثانیه چشمامون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم یه دفعه شنیدم دارم صدام میزنه بدون هیچ توجهی سرعتمو زیاد کردم رفتم سر کوچه سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم تا کلاسم شروع بشه نزدیکای یازده بود که رفتم سمت کلاس وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم سهیلا: معلوم هست کجایی تو ،چرا جواب پیاما رو نمیدی - سلام خوبین؟ مریم: ما که اره ولی تو فک نکنم ،چیزی شده - نه سهیلا: نکنه عاشق شدی؟ - نه مریم: مریض شدی؟ - نه سهیلا : نه و حناق ،چیه هر چیه میپرسیم میگی نه نه نه - ول کنین بچه ها حوصله ندارم مریم : هی بچه ها طرف اومد ( نگاه کردم ،منظورش احمدی بود، احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم ) سهیلا: بهار،خبریه؟ - چه خبری؟ سهیلا: آخه احمدی داشت نگاهت میکرد - خوب نگاه کنه، آدم چشم داره که نگاه کنه دیگه مریم: نه دیگه ،چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین و نگاه میکرد ،اما امروز داره تو رو نگاه میکنه - ول کنین ،این بحث و سهیلا: یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هستااا با اومدن استاد ،دیگه حرفی نزدیم کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشمم به یه عکسی افتاد ،عکس گنبد فیروزه ای جمکران تا جمکران نیم ساعت راه بود به زهرا پیام دادم که میرم جمکران به مامان بگه نگران نشه از دانشگاه زدم بیرون ،هوا تاریک بود رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود - جانم زهرا زهرا: بهار جان ،یه ساعت دیگه میام دنبالت - نه نمیخواد خودم میام.... زهرا: نه،درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ،با هم باشیم بهتره... - باشه دستت درد نکنه....