خریدار عشق قسمت28 صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین کسی خونه نبود رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال رفتم برداشتم... مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن - به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین ... سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن... مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟ کجایی تو... - هستم شما نمیبینین سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟ مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟ سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما (فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم) سلام (برگشتم نگاه کردم،احمدی بود) سهیلا: سلام... مریم: سلام اقاا... من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم؟ (من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم) سهیلا: هوووو دختر کجایی؟ با توعه هااا! - ببب بله احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه - باشه احمدی رفت ومن مات و متحیر مونده بودم مریم:بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت... - ها ،چی؟ سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار... ( عاشق بودم، شما خبر دارین) - بریم،کلاس الان شروع میشه سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم دختر..