📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت39 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درس هایم شده بودم که حم
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بود. یک پارچه انداخته بودیم وسط آشپزخانه و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم: _عزیزم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفت: _نه بابا راحت باش. گفتم: _ میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی. گفت: _ چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هرمدلی که می‌پسندی. گفتم: _ حمید دست بردار! حالا من یه حرفی زدم خودم بلد نیستم که، خراب میشه موهات. گفت: _ خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم. گفتم : _ آخه من تاحالا این کار رو نکردم حمید. جواب داد: _ اشکال نداره یاد می‌گیری، ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه. آنقدر اصرار کرد که دست به کار شدم، خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم، محاسن و موهایش را مرتب کردم، ازحق نگذریم چیز بدی هم نشده بود. تقریبا همان طوری شده بود که من دوست داشتم. از آن به بعد خودم کف اتاق زیر انداز و نایلون می‌انداختم و به همان سلیقه‌ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می‌کردم. تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یاحمید به خانه ما می‌آمد یا من به خانه عمه می‌رفتم. یا باهم می‌رفتیم بیرون. آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاء بود، مقبره چهار پبامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند. آنقدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می‌شناخت، کفش‌هایمان را یک جا می‌گذاشت شماره هم نمی‌داد. حمید بخاطر میخچه‌ای که مدت ها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می‌پوشید... ... ‌🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝