✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍
#فصلسوم(
#نامزدی)
#قسمت41
زیارت که کردیم ترک موتور سوارشدم و گفتم:
_ بزن بریم به سرعت برق و باد!
معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم. مخصوصا پفک!
چندتایی هم به حمید دادم، پفک ها را که خورد
گفت:
_ فرزانه من با این همه ریش اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش و سیبیلها همه پفکی شده آبروی ما رفته!
گفتم:
_ باهمه باش و با هیچکس نباش، خوش باش حمید، از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد.
مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار، فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند، به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم.
قسمت فروش کتاب جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید بود، من هم سراغ تابلوهای تزئینی رفتم.
حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید:
_شما این کتاب روخوندی؟ میدونی موضوعش چیه؟
فروشنده گفت:
_ازظاهرش بر میاد که درباره اثبات قیامت باشه. مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه.
حمید گفت:
_ چون من هزینهای بابت کتاب ندادم حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم. کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم. والا حتی یک صفحه هم مشکل داره. شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه.
خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد!
به حمید گفتم:
_برای خونه خودمون تابلو بخریم؟
نگاهی به تابلو انداخت و گفت:
_پیشنهاد خوبیه باید از الآن که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم.
همه تابلوهارا بالا پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنهای که درحال خنده بود برداشتیم...
#ادامهدارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝