📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۳۳ #قسمت_سی_سوم 🎬: مهدی پشت فرمان نشست و سرش را به عقب برگرداند و همانطور که دوباره قلبش
۳۴ 🎬: مهدی سوار ماشین شد و سرش را به عقب برگرداند و گفت: زنگ زدم یه خونهٔ بزرگ، درست مثل مال خودتون، یه محله بالاتر با وسایل و مبله خالی بود، اول میریم کمیته انقلاب کلیدش را میگیریم و بعد با هم میریم طرف خونه ... رقیه با تعجب گفت: من خونه واسه کرایه می خوام، کمیته انقلاب چی هست؟! مهدی لبخندی زد و گفت: شما خیلی وقته ایران نبودین، خیلی چیزا تغییر کرده، یه نهادهای حذف و یه نهادهایی اضافه شدن...مثل ساواک حذف شده و ساواکی ها هم فراری اند و کمیته انقلاب که بچه انقلابی ها اداره اش میکنن بوجود اومده و منم یکی از اعضای این نهاد هستم. راستش یک سری خونه ها هست که مال همین ساواکی ها و وابستگان به دربار بودن که همه از بیت المال مردم تغذیه می کردند و برا خودشون خوش می گذروندن؛ الان که صاحب هاشون فراری شدن، تا وقتی که تکلیفشون مشخص بشه، هر کدوم را به دست یه فرد امین میدیم که اونجا ساکن باشه و مراقب وسایل خونه هم باشه، آخه جز بیت المال مسلمین هست، الانم میریم طرف یکی از همین خونه ها... رقیه آهانی گفت و بعد زمزمه کرد: آخه اینجوری نمیشه که... مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: چرا نشه رقیه خانم؟! شما اونجا باشین، ان شاالله هم تکلیف خودتون روشن میشه و هم تکلیف خونه، خونه هم مبله با تمام وسایل و ملزومات زندگی... محیا دست رقیه را فشاری داد و رقیه هم دیگه چیزی نگفت و به این ترتیب، رقیه و محیا ساکن خانه ای شدند که مهدی برایشون در نظر گرفته بود. مهدی بعد از رساندن رقیه و محیا، مستقیم به طرف کمیته رفت و تا وقت غروب مشغول کار و فعالیت بود و هر وقت، کمی سرش خلوت میشد، مدام اسم محیا توی سرش اکو میشد. دم دم های غروب به خانه رسید، وارد ساختمان خانه شد، مادرش مثل همیشه صداش از آشپزخانه می امد که مشغول پخت و پز بود. با باز و بسته شدن در هال، اقدس خانم که زنی خودرأی و به نوعی مستبد بود و همیشه حرف حرف او می بایست باشد؛ خودش را به هال رساند و همانطور که لبخند میزد گفت: چرا دیر کردی مادر؟! مهدی به سمت پشتی کنار دیوار رفت و نشست و همانطور که جوراباش را در می آورد گفت: مثل همیشه دم غروب اومدم، تازه یه ذره هم زودتر... اقدس خانم گفت: مگه بهت نگفتم؟! مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: چی را نگفتی؟! اقدس خانم خنده بلندی کرد و گفت: اوه ببخشید پس فراموشم شده، راستش خاله اعظم یه کم سرما خورده، من یه قابلمه سوپ درست کردم و می خوام باهم ببریم خونه شان، به بهانه احوال پرسی، قول و قرار عقد تو و فرزانه... حرف توی دهان اقدس خانم بود که مهدی مثل اسپند روی آتش از جا پرید و... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝