#نجات ۱
میبردمش دکتر و بی تاثیر بود خونه ای که توش بودیم مال کسی بود و بهمون گفت که پول نداشته براش انشعاب اب و برق بگیره و من میرفتم تا سر چشمه ی دبه اب میاوردم تا زندگیکنیم، شوهرم وقتی عصبی میشد منو دخترمو میزد ی بار گفتم از خواهرت کمک بگیر اون وضعش خوبه که یهو شروع کرد به کتک زدنم میگفت به تو چه که پول داره یا نه تو لیاقتت همین زندگیه، خواهراشم میومدن دیدنش ی دونه سیخ کباب میگرفتن و میدادن بهش مراقب بودن خودش بخوره و ی وقت ما نخوریم تا شوهرم نمیخورد نمیرفتن ی بار بهش گفتم بذار برم سرکار اینجوری نمیشه زندگی کرد که دوباره افتاد به جون و تهمت میزد که میخوای به اسم سرکار بری کارای بد بکنی و با مردای مختلف دوست بشی اینجوری شد که قید سرکار هم زدم اما دلم برای دخترم میسوخت خبری از میوه و خوراکی و غذای خوب نبود همیشه حسرت این چیزا به دلش بود