۱ بدبختیهای من از روزی شروع شد که موقع بارداری فهمیدم بچه م مشکل قلبی داره شوهرم اصرار بر سقط جنین داشت اما من دلم نمیومد این کار رو بکنم و با هزار بدبختی راضیش کردم تا نگهش دارم و همه عواقب رو به جون بخرم تا وقتی بچه بدنیا بیاد خیلی اذیتم میکرد و مدام میگفت اون بچه اگه به هزینه برای دکتر و درمان نیاز داشته باشه روی من حساب نمیکنی، نمیدونم لطف خدا شامل حالم شد که بچه سالم به دنیا اومد یا سونو و ازمایشات اشتباه کرده بودند ولی صاحب یه پسر تپل و زیبای باهوش شدم. پسرم تا پنج سالگی با هوشش همه رو متعجب میکرد... یه روز که خواهر و برادرام خونه ی ما دعوت بودند بین برادرم و همسرم درگیری لفظی پیش اومد نقهمیدم دقیقا حق با کیه اما بخاطر اینکه برادرم مهمون مون بود از همسرم خواستم کوتاه بیاد و ادامه نده، از دستم ناراحت شده بود و مدام چشم غره میرفت و با نگاه برام خط و نشون میکشید ادامه دارد کپی حرام