من از خلوت بودن جاده و انحراف مسیر احساس ترس کردم و گفتم: چه اشتباهی کردم که به تنهایی آن هم در کشور بیگانه ماشین دربست گرفتم. سخت ترسیده بودم اگر می خواستم فریاد هم بکشم کسی صدای مرا نمی شنید. نمی دانستم چه کنم، هیچ راه گریزی نداشتم، ناچارا خود را به دست تقدیر سپردم و منتظر سرانجام کار ماندم. راننده در یک نقطه بلندی ماشین را نگه داشت و با اشاره سر و دست به من فهماند که ماشین خراب شده، و می رود از پایین تپه کسی را برای تعمیر ماشین بیاورد. او رفت و من باحالی پر اضطراب داخل تاکسی نشستم.راننده رفت پایین و بعد از مدتی از ماشین دور شد. استرس تموم وجودمو گرفته و نمی‌دونستم بایدچیکار کنم چند دقیقه‌ای گذشت و دیدم راننده با دو تا مرد عرب دیگه به سمت ماشین میان و هر سه تا با همدیگه می‌خندن، از خنده‌هاشون مشخص بود که نقشه‌های بدی رو در سر دارند همون لحظه رو کردم به کربلا و گفتم یا امام حسین من توی شهر شما غریبم ،به من غریب کمک کنید، منو نجات بده از این چاهی که دارم برام می‌کنن. ادامه دارد... کپی حرام.