3 ربابه خانم انگشتری رو درآورد دستم رو گرفت بعدش بدون هیچ حرفط انگشتر رو دستم کرد. من و مامان هر دو شوکه بودیم از این کاری که ربابه خانم یهویی کرد... سپس رو به مامان گفت _ می‌خوام دخترت عروس خودم باشه ازت هم اجازه گرفتم اما از اونجایی که سکوت کردی دلم نیومد حتی یک لحظه معطل کنم . صدیقه خانم گفت_ چی بگم خانم مهم دخترمه... اون باید راضی باشه وگرنه قرار نیست که من ازدواج کنم! مامان و ربابه خانم هر دو به من نگاه می‌کردند. ربابه خانم گفت_ دخترم، پسر من خیلی مرد خوبیه درست مثل خودته کارش آزاده و بنایی می کنه . ولی اهل زندگیه و برای خوشبختی تو دست به هر کاری می‌زنه. همیشه با خودم می‌گفتم که شرطم برای ازدواج ثروت و پول و شغل نباشه که الان یه همچین موقعیتی برام پیش اومده بود. ادامه‌دارد. کپی حرام.