#دروغ ۸
گفتم نه من چیکار با داداش تو دارم من ازدواج کردم و اصلا برادر تو رو یادم نمیاد
گفت بعد از اینکه شیدا و کوروش با همدیگه عقد کردن رفتن سفر و تصادف کردن و داداشم از گردن به پایین فلج شد و شیدا از کمر به پایین منتها صورت شیدا توی آتیش سوزی سوخته و دیگه از اون زیباییش هیچی نمونده
به کیمیا گفتم کیمیا جان من کسی رو نفرین نکردم اینا همش چوب کارای خودتونه شک نکن خودتم چوبشو خوردی فقط نمیخوای بروز بدی
یه لحظه چونه اش لرزید و گفت آره بعد از این که تو طلاقتو گرفتی من خودم خوب میدونستم که مقصر اصلی ماجرام به داداشم گفتم باید بریم براش یه دختر دیگه خواستگاری کنیم اونم کوتاه نیومد و گفت من دیگه به خواسته شماها تن نمیدم
همون موقع ها بود که فهمیدم شوهرم با منشی خودش محرم شدن و میخواد منو طلاق بده تو شاید ما رو نفرین نکرده باشی ولی همه ما تقاص دل شکسته تو رو پس دادیم
کیمیا یکم حرف زد و رفت قاعدتا باید دلم براشون میسوخت اما نسوخت در واقع هیچ حسی نداشتم برام اصلا مهم نبود که چی به سرشون اومده اما ی لحظه یاد اون روزهایی افتادم که شب تا صبح زیر پتو زار میزدم که چرا کوروش محلم نمیذاره یا طلاقم داده
ولی فکر به محمد و زندگی خوبی که داریم باعث شد لبخند روی لب هام بیاد
پایان
کپی حرام