۱ شوهر من پنجاه و یک سالش هست دوتا دختر و دوتا پسر داریم شکرخدا زندگیمون عالی بود همیشه شوهرم تلاش میکرد تا ما راحت باشیم برای یکی از دخترهام خواستگار اومد و مورد مناسبی بود همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برادرشوهر جوونم که سی و سه سال سن داشت فوت کرد همه ناراحت بودیم و بیشتر دلم‌برای جاریم که بیست و شش سالش داشت و ی بچه دوساله میسوخت دلم‌میخواست هر طوری میتونم‌کمکش کنم ولی هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست جای همسرش رو پر کنه روزای اول خیلی بی قراری میکرد تا اینکه بهم زنگ زد و گریه کرد گفت _توروخدا به دادم برس از وقتی شوهرم فوت کرده ی هزار تومنی ندارم بچه م مریضه و پول دارو دکتر ندارم همه ی خدابیامرز گفتن و رفتن کسی نمیگه این زن بیوه داغدار با ی بچه چی میخوره واقعا اون لحظه حس شرمندگی و خجالت داشتم حق داشت همه رهاش کرده بودن دارد ❌کپی حرام ❌