احمد گاهی از خانواده ام میپرسید اما من هرگز ازش در مورد خانواده اش و اینکه هستن و کجان چیزی نپرسیدم کلا آدم فضولی نبودم کم کم رابطه ی ما صمیمی تر شد و حالا هر روز میدیدمش. منم بیشتر دوستش داشتم پسر بسیار محجوب و عزیزی بود هیچوقت هیچ خواسته ی نامتعارفی ازم نداشت حتی یکبار هم به من دست نداد و این خیلی برای من قابل اهمیت بود و ارزش داشت. به شدت دست و دلباز بود و تنها چیزی که اصلا براش اهمیت نداشت. پول بود حسابی با رفتارهاش خودش رو توی دلم جا کرده بود. یادمه نزدیک تولدش بود رفتم براش با وسواس و حساسیت زیاد یک ساعت خوب خریدم وقتی بهش دادم خیلی خوشحال شد. بعد از اون چندبار دیگه هم براش هدیه های مختلفی خریدم خلاصه رابطه ی ما همینجوری پیش میرفت و بعدها متوجه شدم توی اداره ی دیگه ای که زیر نظر اداره ی ما بود دختر خاله ی احمد هم کار میکنه کم کم با دختر خاله اش دوست شدم و رفت و آمدهای ما بیشتر و بهتر شد تا اینکه یک روز دیدم احمد خیلی ناراحته ادامه دارد کپی حرام